ShaHzada SaHel

  • Home
  • ShaHzada SaHel

ShaHzada SaHel Contact information, map and directions, contact form, opening hours, services, ratings, photos, videos and announcements from ShaHzada SaHel, Medical and health, .

08/11/2023
20/05/2023

:
پارت 13
رستم خیره شد به مادرش و رفت تو فکر بعد گفت باشه ولی دیگه دلم نمیخواد عروسی که انتخاب کردین و تحمل کنم توی اتاقم و کنارش بخوابم میخوام که از این لحظه به بعد کنار زنم باشم تا روزی که زايمان كنه!
مادرش گفت هرچی تو بگی همون میشه رستم فقط ی امشب و دندون سر جیگر بذار تا قضیه رو بی سرصدا ختم بخیر کنیم بعدهرکاری دلت خواست بکن.
رستم قبول کرد کشید کنار تا ببینه مادرش چه میکنه.
خانم با چشم و ابرو بهم اشاره کرد پشت سرش برم و منو برد یکی از اتاقای طبقه بالا
ی اتاق بزرگ با ی تخت دونفره که به خوابم تختو ندیده بودم چه برسه بخوام روش بخوابم. برای همین برام جای حیرت داشت. ی گوشه ایستاده بودم که رستم اومد و با خنده گفت: چه میکنی خانم آینده عمارت؟!...
لب به دندون گرفتم و سر به زير انداختم اومد جلو بغلم كرد توى هوا گردوند و روى زمين گذاشت گفت: از اين به بعد بشين و خانومى كن! نميذارم اب تو دلت تكون بخوره! بسه هر چى سختى كشيديم... حالا دور دور ماست...
به سمت تخت كشوند و گفت: از فردا شب با هم توى همين تخت مى خوابيم... كنارم نشست و در حاليكه طره اى از موهامو گرفته بود و بازى مى كرد با تموم احساسش بهم نگاه كرد. خدايا خواب بودم؟!... من كه باورم نمى شد. منو روى تخت خوابوند و گفت: بالاخره از اون پستو کشیدمت بیرون حالا سر روى ي جاى نرم بذار و اجازه بده منم با ی دل راحت بخوابم...
انقدر كنارم نشست و موهامو نوازش كرد تا خوابم برد.
راست مى گفت بعد سالها راحت خوابيدم و خواب خدابیامرز مادرم و دیدم كه با لبخندى پر از بغض نگام مى كرد. اونم مثل من خوشحال بود و از شدت خوشحالى گريه مى كرد.
يكمرتبه از خواب پريدم و به عادت همه روز صبح دوون دوون رفتم پیش بی بی زلیخا تو مطبخ اما همين كه درو وا كردم بى بى با تعجب به سمتم برگشت. زير لب سلامى كردم گفتم: شرمنده بى بى بخدا اصلا نفهميدم كى خوابم برد همین الان بیدار شدم.
وقتى سكوتش و ديدم سر بالا اوردم كه نگاه متعجبش سر جام ميخكوبم كرد گفتم چى شده بى بى؟!
دلخور گفت _اينجا چه مى كنى دختر؟!
متعجب از اين سوالش گفتم: اومدم كلوچه بپزم دیگه

لبخند محوى زد و گفت: برو دختر برو. الهى كه سفيد بخت بشى و ديگه رنگ و روى اين آشپزخونه رو به خودت نبينى تو از امروز خانوم خونه اى و مثل خانوم بزرك و عروسش بايد بشينى و دستور بدى از اونجايى كه بچه ى اربابم تو شكم دارى بايد ادا اطوارت بيشتر از اون دوتا باشه!
نگاهى به دور و ورش انداخت آروم و يواشكى گفت: فقط حنا هر چى كه برات آوردنو اول بزار خودشون تست كنن بخورن بعد تو بخور! مراقب دور و ورى هات باش! سعى كن زياد جلوى چشم نباشى كه بخوان بهت ضربه بزنن بچه توسقط كنن که ازت کینه گرفتن از اين ارباب جماعت هركارى بگى بر مياد... خانومى رو كنار بزار و مثل خودشون تخم نجس بازى در بيار!... كارى نكن و بشين خانومى كن دستور بده و بگذار خودشون جورتو یکشن. حنا تو ديگه خانوم خونه اى يادت نره كه رستم خان پشتته پس دلتو بهش قرص كن ميدونو بسپار بهش! مبادا خام خانون بشى كه حرفاش فقط وعده و وعيده نه عمل
هولم داد و گفت: الانم برو تو اتاقت تا رستم خان سراغت نيومده از گیس اویزونم نکرده از اتاقت بيرون نيایی ها كمر به خونت بستن تا سر به نيستت نكنن ول كن نيستن!
با ترس و لرز تشکر کردم برگشتم سرجام. خدايا اين چه قسمت و تقديرى بود! تا الان ي جور مى ترسيدم از الان ي جور ديگه بايد مى ترسيدم.
دست روى شكمم گذاشتم و گفتم: نميدونم دخترى يا پسرى اما نترس خودم هواتو دارم نميذارم گزندى بهت برسه!فقط طاقت بيار و به دنيا بيا!
انقدرى موقع غذا درست كردن دله دزدى مى كردم كه الان از یکجا نشستن گرسنه ام شده بود و احساس ضعف مى كردم دير بود تا رستم سراغم بياد وقتى در باز شد و رستم با مجمعى كه توى دستش بود وارد شد از خوشحالى چشمام برق زد فقط سلام كردم دست دراز كردم سينى رو از دست رستم بگيرم كه گفت: بشين خودم پايين ميذارم.
سينى و روى تخت گذاشت بدون ملاحظه ى حضورش به جون سينى افتادم مثل قحطى زده ها شروع به خوردن كردم و همونطور كه دولپى مى خوردم چشمهامو روى سينى مى چرخوندم تا ببينم لقمه ى بعدى مو چى بگيرم كه صداى خنده هاى ريز رستم منو به خودم اورد با شرمندگى سر به زير انداختم و لقمه اى گرفتم دستمو به سمتش دراز كردم كه خم شد دستمو بوسيد لقمه رو از دستم گرفت و گفت: اين غذا خوردن داره...گفتم حموم آماده كنن به حمام برى و يكى بياد تر و تميزت كنه كه امشب از سر مى خوام دوماد بشم
واى كه از خجالت و شرم ياراى سر بلند كردن نداشتم حتى دستم دراز نمى شد لقمه اى براى خودم بگيرم رستم زحمتشو كشيد و با خنده لقمه روداد بهم گفت: حنا خجالت نداره تو زن منى و منم شوهرت!از امشب بايد بدون بهونه سر رو بالشی بذاری که من میذارم

خجالت كشيدم حتى نتونستم لقمه رو از دستش بگيرم كه با شيطنت بغلم کرد گفت: آخ كه دلم مى خواد يك لقمه ى چرب و نرمت كنم كه انقدر شيرين خجالت نكشى!
رو تخت درازم داد گفت تا شب دیره بیا الان شروع کنیم كه دلتنگ بوى تنتم...
همینکه سرش توى يقه ام رفت در به شدت باز شد سریع نشستم سرجام اما رستم خونسرد برگشت سمت در.کسی نبود جز خانم بزرگ رستم گفت مادر با زنم خلوت کردم اتاق در داره چرا مراعات نمیکنید؟خسته نشدین اینقد تو زندگیم سرک کشیدین؟منکه بچه نیستم!
دیگه اجازه نمیدم منو از زنم جدا کنید.
خانم بزرگ با اخم و تخم گفت حیا کن رستم
همین روزا خبر به گوش خان ده بغلی میرسه و عذا شروع میشه.
خودت و جمع کن ذلیل زن نشون نده که بهونه بدی دست پدرزنت.
رستم گفت خون به پا میکنم بخواد بابت دخترش دست از پا خطا کنه.بخواد زور سرم بگه دخترش بیوه میشه.اصلا نمیخوام دختر و بیان ببرنش.طبق معمول خانم بزرگ‌ همه رو از چشم من میدید اما شانسی که اورده بودم رستم از حالم غافل نمیشد‌.فردای اونروز به دستور رستم مشاطه اومد تا صورتم و رنگ و لعاب بده‌ اما قبلش راهنمایی شدم سمت حموم خونوادگی ارباب.یکی کیسه میکشید منو یکی سرم و حنا میذاشت.
یکیم سنگ پا میزد.حسابی شستن و رفتن.
لباس تمیز که تنم شد حس کردم کم از پری دریایی ندارم.با سلام و صلوات و صورتی جدید بردنم اتاقم اما همچنان اجازه نداشتم هم سفره با ارباب و خانم بزرگ بشم هرچند انتظار هم نشینی باهاشون و نداشتم چون اگه به من بود میگفتم برای همیشه عمارت و ترک کنیم ولی میدونستم محاله چون رستم بعنوان وارث اجازه نداشت.
سر شب بود که رستم اومد اتاقمون.اینقد دست پاچه بودم شرم داشتم نگاش کنم چون واقعا تغییر کرده بودم از گدا تبدیل شده بودم به خانم.رستم کنارم نشست گفت حنا جانم چرا اینقد خجالت؟
میدونی چقد قشنگ شدی؟اب افتاده زیر پوستت دختر.اینهمه خوشگلی رو کجا قایم میکردی؟دیگه تموم کن خجالت و چون اولین شبیه که قراره زندگی مونو شروع کنیم.هر اتفاقی افتاد بدون روح و جسمم مال توا مراقب بچه مون باشی به فردا و فرداها امیدی نیست مخصوصا اینکه ارباب ده بغلی داره پیغوم میفرسته به خونم تشنه است‌
هر چیزی شد پشتم و خالی نکن مثل خانم عمارت زبون داشته باش ازش استفاده کن تا حقتو بگیری کوتاه نیا.

اونشب مهمون اغوش پر مهر رستم شب و صبح کردم چشمام و که باز کردم رستم هنوز خواب بود به هوای اجابت مزاج زدم بیرون.

قدمی برنداشته بودم خانم بزرگ دست به سینه جلوم ظاهر شد با زهر خند گفت خوب دروغم که میگی رعیت زاده!
قسم روح مرده هاتو میخوردی بی پدر و مادر که باارباب زاده برو بیا نداری خودت میگفتی رعیت و چه به ارباب! ولی دل غافل مثل مار تو استینم تکون میخوردی.
شکمتم که بالااومده و جاتو محکم کردی فراموش نکن زهر این دروغ و جایی بهت میریزم که تا قیام قیامت یادت بمونه اویزه گوشت کن برای ارباب جماعت کراهت داره وارثش از مادر رعیت گداگشنه جیره خور ارباب به عمل بیاد.
از پشت سرم صدا اومد از اعتمادی که بهت کردم پشیمونم نکن مادر‌
خانم بزرگ رستم و که دید میدون و خالی کرد.
رستم انگشتش و گذاشت زیر چونه ام گفت از زبون تیز مادرم دلخور نشو که کلا نه با تو با همه همینطور صحبت میکنه‌
به دوست داشتنم ببخش و ولش کن به این فکر کن چندسال اینده که تو شدی خانن عمارت مثل مادرم دل نشکونی عدالت داشته باشی.
از اونروز به بعدزندگی روی خوشش وبهم نشون داد.
مخصوصا اینکه سکینه خبردار شده بود پام به اتاقای اربابی باز شده و محض خودشیرینی برام خوردنی میاورد مبادا هوس چیزی کنم و روم نشه به کسی بگم چون مادر ندارم.
به زبون میگفت منم جای مادر حنا!مثل سابق لباس کهنه تن نمیکرد که
عطر و روغنی به خودش میمالید میومد عمارت که هر کی نمیفهمید فکر میکرد سکینه دختر کدوم اربابیه که اینظور به گیساش تاب میداد.
همه چی برام ناباور بود حس میکردم خواب شیرین میبینم و بعد بیدار شدن قراره تنبیه بشم چون زیاد خوابیدم.از گوشه کنار زمزمه میرسید فلان زمین دهقانی ارباب اتیش گرفته.
یا گله گوسفند ارباب و که از چرا میاوردن دزد زده.هنوز ارباب منگ بود که خبری مثل توپ پیچید!
گندم زار ارباب که زیر کشت بوده تو اتیش سوخته!این چنین شد که ارباب بزرگ شخصا اومد به اتاقمون ی نگاه پر غضب بهم انداخت و به رستم گفت چخبره واسه خودت جشن ده روزه حجله گرفتی و از بیرون خبر نداری.
بخاطر تو پدرزنت سرجنگ گرفته تا مارو به خاک سیاه نشونه ول کن نیست مقصر اینکه اموالم میسوزه تویی رستم واگرنه کی تاحالا همچین مصیبتایی کشیدم؟
رستم از کوره در رفت از همون اتاقی که بودیم عربده زد خانجان کدوم گوری هستی تو کدوم سوراخی موش شدی زنیکه بی سرپا!برعلیه من لشکر میکنی؟جمع کنم ببرمت بندازمت در خونه بابات.خانم بزرگ اومد گفت رستم تورو به خدا کینه ها رو بیشتر نکن بذار با پدرت مسالمت امیز حلش کنیم ببینیم مزه دهن پدر زنت چیه؟


اما رستم گفت نه میخوام دختر اجاق کورشون و‌پس بدم بهشون بگم گناهم چی بوده که دخترشونو نمیخواستم زورکی انداختین تو دامنم.

عروس بیچاره هرچی گریه کرد گفت رستم خان عیب روم نذار اجاقم کوره بیوه ام نکن رستم گوشش بدهکار نبود.
منم که طبق معمول سکوت کرده بودم مبادا انگشتای اتهام سمتم نشونه بره و کاسه کوزه ها سرم شکسته بشه.رستم بی توجه به دورش دست عروس بیچاره رو گرفت منم صدا زد گفت همراهم باش ارباب بزرگ گفت حق نداری رعیتمو جایی ببری رستم گفت رعیتت نیست زنمه مادر بچمه.هرچی خانم بزرگ و ارباب منع کردن به رفتنم رستم زیر بار نرفت. سوار اسب شدیم راه افتادیم طرف عمارتی جدید به نام پدرزن رستم.
وقتی رسیدیم کمک کرد پیاده شدم اما دست خانجان و گرفت کشون کشون ببره گفتم رستم بی حرمتی نکن که هرکاری کنی مقصر من میشم.
عمارتشون بزرگ تر از عمارت ما بود با کلی درخت و گلای خوشبو که هوش از سر ادم میبرد.
همینکه پدر زن رستم خبردار شد رسیدیم اومد رو سکو و رستم گفت برات پیغوم فرستاده بودم دخترت و نمیخوام دلم جایی دیگه گیره بدبختش نکن اما تموم پیغومامو نادیده گرفتی بهت گفتم دست بهش نمیزنم مبادا بهش بی حرمتی کنم ولی بازم نقشه کشیدین هم بالینم کردینش زنم و با خودم اوردم تا شمام ببینی اصالت و زیبایی فقط پدر ارباب داشتن نیست.
حالاکه میدونی دخترت نازاست و رسم براینه زنی نازا بود شوهرش حق داره زن دیگه ای بگیره این جنگ و جدلی که ساختی برای چیه؟
اومدم رو در رو باهات حرف بزنم تا حرف حسابتو بشنوم.
پدرزن رستم با ناراحتی به اهالی جمع شده تو حیاط نگاهی انداخت و به زنش که غمباد گرفته بود گفت خانجان و صدا بزن و باهاش خلوت کن حرف دلشو گوش بده.
به رستمم گفت بیا بالا داماد زن ابستنتم بیار زیاد سرپا نمونه.دنبال طلب نیومدی نرسیده بدون سلام جنجال راه انداختی.
رستم نمیخواست نمک گیر بشه اما زمزمه کردم رستم خان دست رد به سینه بزرگترت نزن با حرف زدن حلش کن.
بیشتر از این غرور ارباب بزرگ و زیر سوال نبر پدر زنتم اربابه پیش رعیتش سرشکسته اش نکن.
باهم هدایت شدیم سمت اتاق مهمون.جالب بود برام که پدر زن رستم بهم با دلخوری و کینه نگاه نمیکرد.
وقتی رو به روی هم نشستن گفت داماد دخترم سختی کشیده نشون کرده ی پسرعموش بود اما وقتی پسر برادرم بزرگ شد و چهره ی دخترم به دلش ننشست پسش زد و گفت خانجان و نمیخوام.
بعد اون جریانم دیگه کسی حاضر نشد خاستگاریش بیاد.زیبایی ظاهری مهم نیست دخترم باطنی داره که اگه بشناسی خودت براش احترام قائل میشی‌.از شب حجله ای که به زور انداختنش توش فکر کنم خوب یادته بهت حرفی زد؟نزد و صبوری کرد.

حتی اجازه ندادی دخترم خودشو بهت نشون بده چون سرلجاجت گرفته بودی‌.

دوستای که لایک کمنت نمیکنه پیچ محدویت گرفته به کس های که لایک و کمنت نمیکنه پست نشان نمیته باز نگوید و یا مسج نکنید چی شد داستان اگر داستان میخاید لایک کمنت کنید بخاطر خودت تان میگم ❤

04/05/2023

:

پارت 57

ظاهرا صبح مادرم و خواهرام میان اینجا بمونن اگه از نظر شما و پدرش اشکالی نداره اختر با ما بیاد این پرستار از کار فرار میکنه زحمت پخت و پز با اختر باشه البته اگه اجازه بدید و اعتماد دارید من مراقبش هستم...چرا خوشحال شدم از خدا خواستم مصی رضایت بده..مصی گفت: این چه حرفیه اقا شما بزرگوارید به ماثابت شده است اگه بخواید من بیام؟-نه شما بچه کوچیک دارید مادرمم که جز شما کسی رو نمیپسنده میدونید که وسواس داره بازم با عمو مشورت کنین بهم خبر بدین
-نه باباش حرفی نداره پرستار هست خانم هست برید به سلامت...
مصی تند تند همونجا قیمه بار گذاشت و گفت:وقتی اومدیم انقدر هوامون رو داشت که نگو خوبه صاحب باغ وگرنه مادرش نمیزاشت با سه تا بچه بمونیم میگفت زیادیم...ولی همایون خان در حقمون مردونگی کرد و نگهمون داشت بچه هارو فرستاد مدرسه جای بابات باقر رو قبول کرد... هرکار گفت انجام بده راستی اختر لباسارو از کجا اوردی؟؟؟چشمکی زدم و گفتم :‌‌همایون خان خرید دید چه سر و وضعی دارم تازه منو بیمارستانم برده بود...
مصی سری تکون داد و گفت :چقدر ادمها فرق دارن عموی خیر ندیده ات ابروتو میبره همه جا جار میزنن نازا بودی این یه مرد غریبه انقدر انسانیت داره...مشمای کشمش رو برداشتم و گفتم من میرم ببینم اونور کاری ندارن...روم نمیشد از جزئیات برای مصی بگم..داخل عمارت که رفتم همایون روی مبل کتاب میخوند با دست اشاره کرد بهش نزدیک بشم...نگاهم کرد و گفت:چرا گریه کردی؟با تعجب گفتم :نه من کجا گریه کردم؟- الان نه اونموقع که اومدم جلو خونه با مصی خانم صحبت کنم چشم هات کاسه خون بود...چی میگفتم که شوهرم طلاقم داده بود و تو شناسنامه ام مهر طلاق خورده بود نفس عمیق کشیدم و گفتم:مگه بچه ها گریه نمیکنن منم که به قول شما بچه ام الکی گریه کردم...ابروهاشو بالا برد و گفت:مخفی کار خوبی هستی لوازمتو جمع کن صبح زود راهی میشیم نمیخوام مادرم بیاد و فاطی رو اینجا ببینه قیامت به پا میکنه...یکم مکث کردم و گفتم:درک میکنم مادرتون رو حتما مادربزرگتون خیلی ازارش داده یه زمانی خدا به ادم ها قدرت میده بعضی ها سو استفاده میکنن اینجور تو تخت بیماری بی کس میمونن..تو دلم ازارهای زنعمو رو تصور میکردم متوجه نبودم که چطور دسته مبل رو گرفتم و فشار میدم...همایون دقیقتر شد و گفت:بچه هم نیستیا یچیزا میفهمی...
باز اعصابمو بهم ریخت...اونشبم اونجا خوابیدم تو اتاق و صبح زود رفتم سمت خودمون تا اماده بشم مصی لباسهای جدیدم رو جمع کرده بود برام حتی تو اون هوا یه پالتو گرم نداشتم اماده که شدم صدای بوق ماشین همایون بود مصی از زیر قران ردمون کرد بابا گفت مراقب

پارت 58

بابا گفت مراقب خودت باش...شنیدم که به مامان میگفت به این سفر نیاز داره تا اون روزای سخت یادش بره...حق هم داشت من وقتی همایون رو میدیدم اصلا غم هام یادم نمیوفتاد.
مهین و فاطی خانم عقب نشسته بودن...باقر ساکمو صندق گذاشت چادر مشکی روی سرم بود همایون رفته بود داخل عمارت و با مصی صحبت میکرد که تا اومدن مادرش همه جارو مرتب کنه...خواستم عقب بشینم که دیدم فاطمه خانم پاهاشو دراز کرده به ناچار جلو نشستم سردم بود یه پیراهن نخی تنم بود و یه روسری و چادر...مهین گفت:چه چادری بهت نمیخورد اینجوری باشی سلیقه اون هیولا متفاوت بوده و ما خبر نداشتیم..فاطی خانم غرید مهین باز زبون درازی کردی یادت نره اون همایون خانه، باد عصبانیتش بهت بخوره استخونات شکسته حواست باشه....همایون از بابا خداحافظی کرد و رو به باقر گفت:برو چیزایی که گفتم رو بخر بیار بزار تو عمارت...مصی گفت:همایون خان دخترم دستت امانت...
-خیالتون راحت فعلا...سوار شد و از باغ بیرون زد با گوشه چشمش به چادرم نگاهی کرد و لبخند زد معنی اون لبخندشو نفهمیدم حتما بازم میخواست مسخره ام کنه ولی جلوی یه مغازه لباس فروشی نگه داشت و بهم گفت:پیاده شو..دنبالش رفتم داخل چند دست لباس گرم و یه پالتو قهوه ای خرید و رو بهم گفت:اونجا از اینجا سردتره اینجوری که منجمد میشی پالتو بپوش چادر تو ماشین نیازی نیست...برام سخت بود ولی حق داشت پالتو گرم بود و نرم، سوار ماشین که شدیم مهین گفت:همایون خان کاش به پدرتون میگفتید حال مادربزرگتون رو که میدونید...همایون سری تکون داد و گفت: پدرم میدونه عموهامم میدونن ماهاست که منتظر اون روزی ان که من اصلا دلم نمیخواد بیام.
وقتی حواسش نبود نگاهش میکردم ترکیب صورتش قشنگ بود ولی اون خشونت صداش ترسناکش کرده بود.
پنج شیش ساعت تو ماشین بودیم بدنمون خشک شده بود چقدر دهشون به ده ما شباهت داشت آب و برق کشی شده بود خونشون سه تا اتاق تو در تو وسط یه حیاط درخت کاری شده بود بوی کاه گل و هوای اونجا منو به خاطراتم برد..جاشو تو اتاق کناری انداختن همه چیز از راه خریده بود و توی صندوق بود خود همایون بردشون تو اشپزخونه که تو حیاط بود یه شیر اب داشت و چند تیکه ظرف هنوز جابجا نشده بودیم که یه زن و مرد سن دار اومدن ظاهرا برادر فاطی خانم و همسرش بود...همایون باهاشون احوال پرسی کرد و راهنمایشون کرد داخل..برادر فاطی خانم مراقب اون خونه کاهگلی بود...با یه سینی میوه ازشون پذیرایی کردم و خیلی زود رفتن...یه شام مختصر خوردیم مهین امپولاشو زد و دیگه باید میخوابید ولی دستشو به طرف همایون دراز کرد و گفت‌: اولین باره نگاهات انقدر تو

پارت 59

اولین باره نگاهات انقدر توش امید داره..مادرت نمیدونه اختر رو گرفتی درسته؟همایون پشت دستشو بوسید و گفت:نه نمیدونه..
-بدونه غوغا میکنه یادته سر لجبازی با من رفت رعنارو برات گرفت چقدر تو رو عذاب داد تا منم عذاب بکشم..سرشو به طرف من چرخوند و گفت:همایون اولین نوه من بود تا دوازده سیزده سالگی تو دامن خودم بزرگش کردم نمیگم کار من درست بود ولی همش از رو علاقه بود بهش شیر گاو دادم تا وابسته مادرش نشه اونموقع ما همه تو یه خونه بودیم بعد همایون دوتا دختر اورد اونیکی پسرام پسر اوردن ولی هیچ کس همایون نشد چهره خدابیامرز اقامو داشت هادی هم دوست دارم از بس شیطونه ولی همایون نفس های منه...مادرش چون از من خوشش نمیومد با زور با اجبار رفت رعنا دختر برادرشو برای همایون گرفت یکسال همایون و رعنا مثل خواهر برادر زیر سقف بودن نمیدونم اخر چطور همایون رو راضی کردن براش ارزوها داشتم ولی نشد وقتی پسرش بدنیا اومد یکبار دیگه خوشحالی برگشت ولی عمرشون کوتاه بود و خدا نخواست بمونن...امروز وقتی تو روکنارش میبینم و پسرم اینطور چشم هاش برق میزنه دیگه از خدا هیچی نمیخوام میدونم تو هزاربار بیشتر از هرکسی مراقب همایونی...لباسهات میدونم سلیقه همایون من بزرگش کردم...امروز تازه فهمیدم پسرم بالاخره عاشق شده...از نگاهاش من همه چیز رو میفهمم...سرم پایین بود ولی اون حرفها به دلم مینشست و خوشحالم میکرد...
چه شب سختی بود کی فکرشو میکرد بعد از مدتها درد کشیدن تو خونه پدریش راحت بشه فهمیدنش سخت نبود چهره غم زده همایون و شیون های مهین جسم بی جون فاطی خانم نماینگر یه خواب آروم بود...مراسم ساده و کمتر از ده نفرش تموم شد و کنار پدرو مادرش دفن شد...تو اتاق در بسته کسی نمیدونست همایون چه دقایقی رو میگذرونه...بعد از مراسم دفن و کفن بود که اون دل جرئت رو نمیدونم از کجا آوردم و رفتم تو اتاقی که توش بود..تا منو دید سرشو به طرف دیگه گرفت شاید غرورش نمیخواست من اشک هاشو ببینم ولی جلوتر رفتم و تو تاریکی اتاق روبروش نشستم بدون اینکه نگاهم کنه گفت:برو تنهام بزار...ولی من دستمو روی دستش گذاشتم میدونستم نامحرمه و گناه داره ولی اون لحظه یچیز قوی تر از عقایدم بردلم حکمفرمانی میکرد...با چشم های قرمزش بهم خیره شد شاید اون اولین مردی بود که هر روز هم میدیدمش باز دلم براش تنگ میشد...لبخندی به روش زدم و گفتم:اولین نفری هستم که تونستم اشک های همایون خان رو ببینم؟ اونیکی دستشو روی دستم گذاشت و گفت:تا حالا عزیزی رو از دست دادی؟--مادرم که هیچی ازش یادم نیست...بی بی که سنی نداشتم...
-چه دنیای بدی...ولی چقدر خوب که تو پیشمی..صدای مهین بود

پارت60

-چه دنیای بدی...ولی چقدر خوب که تو پیشمی..صدای مهین بود که دنبالمون میگشت و هیچ چیز تو اون زمان نمیتونست به اندازه اون مزاحم باشه و اومد داخل و گفت:همایون خان دیگه باید راه بیوفتیم من نمیتونم اینجا بمونم دارم خفه میشم...
اونشب رو اونجا موندیم من و همایون بودیم که خواب نداشتیم اونشب خیلی سخت بود که فاطی خانم مرده بود ولی خیلی هم قشنگ بود، تو آشپزخونه زانو غم بغل گرفته بودم و از پنجره ماه رو نگاه میکردم نوازش دستی روی موهای بازم منو ترسوند ولی همایون بود...تو چشم هام خیره شد و دستشو کنار صورتم گذاشت و گفت:چرا نمیتونم اروم بگیرم چشم هامو که میبندم تو میای تو ذهنم..تو یذره بچه داری با من چیکار میکنی؟ زیر لب چیزی گفت و رفت تو اتاق من که از حرفهاش چیزی نفهمیده بودم تمام مسیر تا تهران رو سکوت کردیم و فقط مهین بود که هراز گاهی گریه میکرد و از خاطرات فاطی خانم میگفت...عصر نشده بود که رسیدیم تمام راه رو منتظر بودم تا چیزی بگه ولی حرفی نزد...به محض ورودمون به باغ پیاده شد و رفت سمت عمارت منم تو آغوش پر مهر مصی خستگی در کردم...
نمیدونم چرا همایون نگاهشو از من میدزدید دو روز گذشته بود ولی حتی بیرون هم نیومده بود فقط باقر اومد و گفت اقا رفت...از پشت پنجره فقط دور شدن ماشینشو نگاه میکردم رفت و منو با هزار فکر و خیال اونجا تنها گذاشت روزهای تلخی بود از فرداش معلم میومد و هر روز یکساعت باهام درس کار میکرد زمستون رسید و دیگه نزدیک بهار بود ولی خبری از همایون خان نبود دیگه میتونستم اسم بقیه رو بنویسم و کتاب بخونم باقر و من با هم مینوشتیم و کتابهای ریحان رو میخوندیم با اصرار زیاد بابا و مصی رفتیم کلاس خیاطی ثبت نام کردم لیلا خانم دهتا شاگرد داشت خداروشکر انقدر پارچه تو خونه داشتیم که جز پول آموزش خرج دیگه ای رو دستشون نزارم...چندماه میشد که همایون خان رو ندیده بودم برای تعطیلات عید عمه گلثوم و فریبا قرار بود بیان پیش ما چون ما که نمیتونستیم بریم خوشحال بودم که میان و به یاد قدیم ها دور هم بودیم ناخواسته دوباره افکارم رفت سمت زنعمو و علی ولی جدایی از علی خیلی هم بد نبود خدا ز حکمت ببند دری به رحمت گشاید در دیگری...هر روز ظهر میرفتم کلاس ناهار میبردم تا شروع کلاس تو سفارشات لیلا خانم کمکش میکردم و یه حقوق ناچیز بهم میداد خیلی تو خیاطی مهارت داشتم انقدر کارم تمیز و خوب بود که از شاگردهاش جلو زدم و با خلاقیت خودم لباس میدوختم دیگه هر روز یه دست میپوشیدم و برای خودم کیف پول داشتم اوایل خجالت میکشیدم تنها برم حتما باید باقر منو میرسوند ولی دیگه برام عادی شد...عید از راه رسیده بود

پارت61

عید از راه رسیده بود زمین هنوز پر برف بود عمه ها نیومده بودن و قرار بود فردا بیان...مصی عمارت رو تمیز کرد که اگه کسی اومد مرتب باشه صدای باز شدن در باغ که اومد به خیال اینکه عمه ها هستن دویدم تو حیاط ولی باورم نمیشد، چشم هام درست میدید...
اون مینا بود که داشت با باقر صحبت میکرد خیلی وقت بود ندیده بودمش بهترین دوستم با دیدن همدیگه به آغوش هم رفتیم و همو فشردیم دعوتش کردم داخل زیاد با استقبال مصی روبرو نشد ولی خودم انقدر دوستش داشتم که نخوام ناراحتش کنم....دستهاشو از تو دستم ول نمیکردم و نگاهش میکردم تا سیر بشم...مصی بهش چایی تعارف کرد و گفت: از مادرت چخبر از اون زن...وسط حرفش پریدم و گفتم:مامان مینا هیچ تقصیری نداشته پس اینو ازار نده...
مینا دستهامو فشرد و گفت من اگه اونجا بودم که نمیزاشتم فرشته ای مثل تو رو طلاق بدن..برادرم و مامانم در حق تو بدی کردن دونه های اشک از تو صورتش میچکید با نوک انگشتم پاکش کردم و گفتم:بسه اون روزها هم گذشت و من فراموششون کردم باور کن دیگه بهشون فکر هم نمیکنم بیا ببین چه پیشرفتی کردم بلدم بخونم و بنویسم تازه لباسهای تنمون رو همه خودم دوختم..چشم هاش برقی زد و گفت:بهت افتخار میکنم تو بهترین زنی هستی که تو عمرم دیده ام..
-از شوهرت بگو خوشبخت هستی؟لبخندی زد و گفت:خیلی خوشبختم کاش تو تمام اون سالها جرئتشو داشتم که پیداش کنم و اون همه ازش دور نباشم...زیاد نمیرم ده شاید یبار رفته باشم بعد عروسی نه حوصله مامان رو دارم نه تحمل دیدن یه دختر دیگه کنار علی...از علی خیلی گلگی کردم که چرا تو رو طلاق داده چیزی نگفت...منم از علی ناراحتم چه برسه به تو...تو دختر عموم هم بودی چطور تونستن اونکار رو بکنن...مصی ابرو بالا انداخت و گفت:از اون عقرب مامانت همت چیز برمیای دختر نازنینمو دو دستی دادم بهش اصلا از کجا معلوم که علی نتونه بچه دار بشه...با شنیدن این حرف به دهن مصی چشم دوختم راست میگفت امکانش بود...مینا چایش رو سرکشید و گفت:زنعمو منو با اونا یکی نکن اختر انگار خواهر منه نمیدونی چقدر التماس عمه گلثوم کردم تا راضی بشه آدرستون رو بده، من زیاد میام تهران خانواده صابر تهرانن تند تند میام دیدنت...راستی اینجا خونتون خیلی قشنگه، خیلی دلبازه، حتما تابستون یشب میام دوتایی تو ایوان بخوابیم...بابا با روی باز بهش گفت:خوش اومدی عمو جان خونه خودته کاش شوهرتم میاوردی تا شام میموندید دیگه باید عمه هات برسن دارن میان اینجا چند روز بمونن...مینا تشکر کرد و چون با دیدن اونا راحت نبود بلند شد و با یه خداحافظی و کلی اصرار از من که نره ولی رفت...در رو بسته بودم و پشت در

دوستا شما که خواهشی پارت های هدیه دارید منم از شما توقع حمایت دارم گفتم شیر کنید نکردین و ای کار باعث دل سردی ادمین تان شوه ایطو نیست از صد ها نفر که داستان میخانه د گروپ ها نباشه شیر نتانه میتانید اما نمیکند😒

01/04/2023

:تحفه امروز

پارت 124

بهت قول میدم دیگه نمیزارم این کابوس ها برگرده....
گوهر من پرنده پر میزنه میفهمم یک بار وقتی حامله بودی خبر به گوشم رسید داروی سقط بچه اومده به عمارتم....
نتونستم بفهمم کار کی بوده بعدش فهمیدم که سارا بوده می خواست محمد رو بکشه کار خدا زنده مونده....
بعدش باز به گوشم رسید که دنبال داروی برای کشتن بچه هستند... پی شو گرفتم و به همه شک داشتم بعدش فهمیدم کار سارا بوده...
من فعلا مجبورم به هر سازش برقصم تو خودش یه جا سوتی بده...
الان من مقصرش کنم هزار آیه قرآن میاره وسط و همه رو میندازه گردن تو...
ولی باید انقدر مشکوک به جلو برم تا مچشو بگیرم سارا راهی در پیش گرفته که به ضرر همه هست و میدونم اگه جلوشون نگیرم آسیب جدی میزنه...
متکا و برداشت و رفت پیشه بچه ها و کنارشون دراز کشید و گفت: می خوام پیش این فسقلی ها بخوابم و منم اون سمتشون خوابیدم و بچه هام بین پدر و مادرشون خواب بودن زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم محمود خوابید و من دستم زیر سرم گذاشته بودم و با عشق به هر سه تاشون نگاه میکردم و باورم نمیشه زیر یک سقف و به دور از هر سختی خوابیدیم....
پتورو روی محمود کشیدم و بوسیدمش...
صورت دوقلوها را هم بوسیدم....

پتو رو روی محمود کشیدم و صورتشو بوسیدم..صورت دوقلوها رو بوسیدم و خوابیدم...
خوابی به شیرینی عسل و قشنگی یه رویا...چشم هامو که باز کردم چی از بودن محمود کنارمون قشنگتر...تو اتاق صبحانه خوردیم...

روزهایی که با استرس مریضی میگذشت و جلو چشم هام کوچولوهام بزرگ میشدن...
شبها بعد از خواب همه محمود میومد تو اتاق پیشمون و صبح میرفت...مریضی امان همه رو بریده بود...
محمد بزرگتر میشد و تازه مینشست انقدر پسر بانمکی بود که دل همه رو میبرد تپل و بانمک...بچه های منم تازه جون گرفته بودن! دو ماهشون تموم شده بود و رفته بودن تو سه ماه...امان از یواشکی چشمک زدنای محمود و بغل های یواشکیش انگار تازه نامزد بودیم و تا کسی نبود بغلم میکرد و میبوسید...
مریضی کنترل شده بود البته بعد از گرفتن جون خیلی ها...دوتا از خدمه های خودمون و برادر سارا هم جزوشون بودن..
ماه ها بود که زن کربعلی نیومده بود و محمود اجازه نمیداد بیاد.. اونقدری که محمد پیش خاله رباب بود، پیش سارا نبود..
چیزی به سالگرد محمد خدابیامرز نمونده بود و غم عجیبی همه رو گرفته بود..چشم به راه زن کربعلی بودم تا بیاد و برام خبر از خانواده ام بیاره..مهمونها اقوام دور از روز قبل اومده بودن و خونه شلوغ بود.. محمود فقط در حال تدارک لوازم پذیرایی بود..
کهنه های بچه هارو رفتم از بند آوردم و هنوز پامو تو اتاق نذاشته بودم که محمود مچ دستمو گرفت و کشید داخل و خوردم به سینه اش...با پاش در رو بست و گفت: کجا رفته بودی!؟ کهنه هارو روی زمین انداختم و گفتم: هنوز یکساعتم نشده که از اینجا رفتی باز برگشتی؟! دستهاشو محکمتر پیچید دورم و گفت: چیکار کنم زود به زود دلم برات تنگ میشه...
صدای زن کربعلی بود که با خاله رباب صحبت میکرد محمود ابروشو تو هم گره زد و گفت: باز اومد! ولم کرد و رفت بیرون و از دور گفت:چی شده باز اومدی؟!
زن کربعلی سری تکون داد و گفت: کار و کاسبی منو کساد کردی! چندماهه نگهبان اجازه نمیده بیام میگه دستور محمودخان...یکی ندونه فک میکنه محمودخان قاجاری؟!
اون طفلک گوهر چی میکشه از دست تو...بیا اینجا انقدر منو راه ندادی که دختر بیچاره دیگه کسی رو نداره همه کسش مردن و فقط فیروزه خاتون و امیر زنده ان... امیر چشمش به در تا گوهر رو ببینه نمیدونم چیکارش داره که خدا هم نمیزاره جونش در بیاد...بیا مردونگی کن بزار ببیندش؟!

چادرمو سرم انداختم و رفتم سمتشون... محمود دید که دارم میرم رو به زن کربعلی گفت ...

پارت125

محمود که دید دارم میرم رو به زن کربعلی گفت: وبا هم نتونست منو از دست تو راحت کنه....
هر بار میاد یه آتیشی میندازی و میری زن کربعلی با دیدنم فوتی کرد و گفت: گوهر جان این شوهرت مقصر فردا نگی نگفتم بارها پیغام آوردم ولی رام نداد تو....
خانواده ات همه به رحمت خدا رفتند جز فیروزه خاتون و آقاجونت و امیر که تو بستر مرگ کسی نمونده این رسم روزگار که این همه پسر رفتن...
آقا جونتم پاهاش فلج شده و زمین گیره تک تک دم مرگ منو میفرستادم سراغتو....
امان از این دنیا که همه سوار چرخ و فلکیم نوبتی بالا و پایین میریم و بلاخره باید پیاده شیم...
اشک می ریختم و با گریه گفتم: برادرانم همه مردن مادرم ماه بانو کی مرد؟ خاله رباب اشک میریزی و برای دل غمخوار خودش گریه میکرد....
از صدای گریه و ناله من همه اومدن تو حیاط...
زن کربعلی از روی زمین بلندم کرد و شونه هامو می مالید و گفت: اونا تقاص گناهانشان را دادند....
تو را انداختم تو چاه تا زندگی کنند خدا نذاشت به سال بکشه سارا دستاش می لرزید و با دیدن او تن من هم می لرزید....
زن کربعلی ادامه داد: امیر التماستو کرد محمود خان که گوهر رو ببری دیدنش...
نمیدونم چی قراره بهش بگه.....

امیر التماستو کرده محمودخان که گوهر رو ببری دیدنش نمیدونم چی قراره بهش بگه که انقدر التماس میکنه...
سارا ترسیده بود و درک نمیکردم چرا میترسه!...
معصومه بغلم گرفته بود و برای خانواده ای که دیگه نداشتم گریه میکردم، هرچند من هیچ وقت معنی خانواده رو درک نکرده بودم و حس خاصی بهشون نداشتم...
سارا لبهاشم میلرزید و گفت:اون قاتل چیکار میتونه داشته باشه اصلا ولش کنید تا بمیره و راحت بشیم..
محمود طوری نگاهش کرد که خودش فهمید باید سکوت کنه و رو به زن کربعلی گفت:برو بگو گوهر جایی نمیاد ولی برای دفن و کفنش اولین نفرم که میام...
مهموناشون به ایوان بالا اومده بودن و میخواستن ببینن چه خبره...محمود به در اشاره کرد و گفت:برو آبروی مارو بردی...
زیر بغلمو گرفت و به طرف اتاق رفتیم از شدت گریه میلرزیدم و چهره نگران سارا از جلو چشم هام کنار نمیرفت...
همین که رفتیم داخل اتاق کنار بچه هام نشستم و زانوهامو بغل گرفتم..
سارا از پشت سر گفت:محمود خان به خاک محمد قسمت میدم نری دیدنش بزار با عذاب وجدان بمیره بزار انقدر چشمش به در باشه تا جون بده...
با پشت دستش اشکهاشو پاک کرد و گفت:فردا یکساله که خونمون خراب شده بزار خونشون خراب بشه..محمود بازوشو گرفت و تکونش داد و گفت:صداتو بیار پایین بالا مهمون نشسته...ولی سارا صداشو بالاتر برد و گفت:بزار بفهمن چه خونی به جیگر ما دارن میکنن بزار بفهمن که دختر خونبسشون رو واسه حلالیت، شایدم میخوان بهش طرح کشتن ینفر دیگه رو یاد بدن..

محمود چنان با پشت دست تو دهن سارا زد که لبش پاره شد و خون از گوشه لب و بینیش ریخت...

دستشو روی دهنش گذاشت و بی صدا گریه میکرد...محمود از کار خودش خوشحال نبود و پشتشو به سارا کرد و چنگی تو موهاش زد..سارا بهش نزدیک تر شد و سرشو به پشت محمود تکیه داد و گفت:چقدر این کتک خوردن از دستهای تو شیرینه...
اون لحظه انقدر ناراحت و عصبی بودم که تحمل هیچی رو نداشتم مخصوصا اینکه جلو چشم هام سارا به کسی بچسبه که جدا از شوهر بودن عشق اول و اخر زندگیمه...
چنان با خشونت بهش حمله کردم و عوض اولین باری که منو تو حیاط زیر مشت و لگد اندخت و جلو همه روسری از سرم کشید زدمش و موهای پرپشتشو دور دستم پیچیدم و میکشیدم و اون جیغ میزد...
ناگفته نماند که اونم دستهامو چنگ مینداخت ولی انقدر زدمش و عقده های خانوادمو تا دردی که اون بارها بهم داده بود رو سرش خالی کردم! محمود کنار وایستاده بود و خشکش زده بود! من و سارا روی زمین غلط میخوردیمو همدیگه رو میزدیم!! انقدر بی حیا بود ...

دوستان پست های پیچ را در گروپ های که هستین شیر کنید قول میتم تمام داستان فردا برای تان اماده کنم شما هم وعده خلافی نکنید رمضانه هر کسی که رمان ها میخانه باید شیر کنه د گروه های 😊

08/01/2023

يكي از استادان ما ساعت زنانه ای داشت كه هميشه آنرا ميپوشيد و ما بالايش خنده ميكرديم بعدا كشف شد كه آن ساعت از دختر متوفي اش بود
(قلب های است كه درد ميكشند اما حرف نمیزنند).
در دانشگاه موی ساختگی (كلاه موئی) از سر يكی از محصلين به زمين افتاد و بقيه خنديدند و ريشخند كردند وقتی معلم سرش را پائین كرد تا مو را بلند كند دخترك با صدای لرزان پر از گريه گفت: سرطان موهايم را ربوده است.
(بعضی اوقات حرفها و خنده های نا سنجيده درد ها را زيادتر ميكند). وطفلی بالای قبر مادرش ميگريست و ميگفت: مادر جان بخيز و در كارخانگی همرايم كمك كن معلم مرا در مقابل شاگردان ميزند و ميگويد مادرت تنبل و بی پروا است كه كار خانگی نمياری.
(بعضی گپ ها قاتل اند). هر سخن و هر نكته مكانی دارد.
Samim Khan Osmani

Address


Website

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when ShaHzada SaHel posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Shortcuts

  • Address
  • Alerts
  • Claim ownership or report listing
  • Want your practice to be the top-listed Clinic?

Share