
28/09/2022
داستان حقیقی،
آشنا من و اجمل بر میگردت در دوران مکتب ما در صنف پنج با هم آشنا شدیم اجمل یک پسر بسیا لایق و با استعداد بود ما تا صنف هفت را باهم یکجا درس میخانیدم بعد من مکتب را رها گردم و اجمل به درس های خود ادامه داد او وارید دانشگاه شد در ریشته که میخاست محصل شد در دانشگاه با یک دختر به نام سوسن آشنا شد یک سال باهم مخفی از خانواده های خود رابطه داشت، بعد از یک سال برای سوسن خاستگار آمد سوسن این موضوع را با اجمل در میان گذاشت اجمل به سوسن گفت که با خانواده خود در مورد او حرف میزند اون شب اجمل وقتی که به خانه آمد با خانواده خود در مورد سوسن گفت خانوادش با او مخالفت کرد اجمل با دلی شکسته از خانه بیرون شد و به سوسن زنگ زد بهش گفت که خانواده من با ازدواج من با یک دختر بیگانه مخالف هست خانوادش از قبلا بیدون این که به اجمل بگوید دختر مامایش را خاستگاری گرد بود وقتی که این حرفا ها را به سوسن زد سوسن شروع گرد به گریه کردن اجمل باصدای بغض آلود به سوسن قول بهم رسیدن داد اجمل بعد از آن تا یک هفته به خانه نیامده بود بعد از یک هفته دوباره بر گشت به خانه خانوادش دیگر با اجمل حرف نمیزد همه قهر بود به جز خاهرش که خیلی باهم صمیمی بود خاهرش تمام موضوع را که پدر مادرش تصمیم ازدواج او را با دختر مامایش گرفته بود تعریف کرد
شب وقتی که که پدرش از کار به خانه آمد اجمل به پدرش گفت که نمیخواهد با دختر ماما خود ازدواج کند
پدرش خیلی عصبانی شد و شروع کرد به نصیحت گردنش گفت ما الان با مامایت صحبت کردیم اون ها هم قبول کردن الان با کدام رو بروم پیش مامایت و بهش بگویم که اجمل دختر شما را قبول ندارد یک کمی به آبرو و اعتبار من فکر کن اجمل با تمام این حرف ها به پدرش گفت که یا من با سوسن ازدواج میکنم یا که شما را برای همیشه ترک میکنم بعد فردای اون شب اجمل دانشگاه نرفت چون که سوسن را خانوادش از دانشگاه رفتن منع گرده بود آن ها اون روز با هم در پارکی که نزدیک خانه سوسن بود قرار ملاقت گذاشتن وقتی که اجمل به آنجا رفت دید که سوسن با پدرش آمده پدرش فهمیده بود که سوسن با یک پسر دیگرد در ارتباط هست تلفن سوسن را گرفته بود پدرش سوسن را مجبور به قرار ملاقات گذاشتن با اجمل کرده بود وقتی که پدری سوسن اجمل را دید با خیلی خونسردی شروع به صحبت کردن کردگفت که نمیخواهد دخترش را به او بدهد گفت که برای دخترم پسر کاکایش خاستگار آمده ماهم قبول کردیم اجمل مقابل پدر سوسن با اعتماد به نفس خودش را راست کرد و گفت که من یا به سوسن میرسم یا هردوی ما فرار میکنم وقتی که پدر سوسن این حرف را شنید یک سیلی محکم هم به صورت اجمل زد هم به صورت دخترش بعد دست سوسن را گرفت و به خانه برگشت وقتی که به خانه برگشت دیکر تلفن سوسن را بهش نداد سوسن با کریه شروع کرد به التماس کردن
که نمیخواهد با پسر کاکایش عروسی کند اما پدرش به حرفا سوسن گوش نمیداد کمربند خودش را در آورد و شروع کرد به کتک زدن آنقد کتکش زد که سوسن بهوش افتاد روی خانه وقتی که دید سوسن بی هوش افتاده بغلش کرد و به داکتر برد سوسن یک شب توی شفاخانه بستر شد وقتی که اجمل خبر شد سوسن را تا حد مرک کتک زده خودش را به شفاخانه رساند وقتی که میخاست وارید اتاق که سوسن در آن بیستری هست شود پدری سوسن مانع وارد شدنش شود اجمل با التماس زیاد پدر سوسن را قانع کرد که یک بار او را ببیند وقتی که اجمل وارید اتاق شد سوسن با صدای آرام و بغض آلودش گفت که میدانستم میایی اجمل دست های سوسن را گرفت پیشانیش را بوسید گفت به هر قیمت که تمام شود من تورا مال خودم میکنم و یک موبایل از جیب خود در آورد به سوسن داد فردا وقتی که از شفاخانه مرخص شد و به خانه که رسید به اجمل پیام داد که من آماده هستم تا از خانه فرار کنیم آنها قرار گذاشتن که همین امشب رس ساعت یک شب از خانه فرار کند سوسن یک ساک را گرفت و دو جوره لباس همراهی کمی پول برداشت اجمل هم تمام وسایل های خود را جم کرد ومقداری پول که برای تحصیل دانشگاه خود ذخیره کرده بود را گرفت ساعت یازده شب شده است همه خواب است اجمل آرام بلند میشود و از خانه بیدون این که کسی متوجه شود بیرون میشود آنها قرار شان ساعت یک در پارک که نزدیک خانه سوسن بود اجمل به آنجا که رسید به سوسن پیام داد من رسیدم بیا بیرون سوسن پیام را که دید آرام بلند شد در رخت خواب خود دوتا پالیشت را گذاشت و گمپل را روی بالیشت ها انداخت تا اینجا همه چی داشت خوب پیش میرفت که ناگهان پدرش وارید اتاق شد وقتی که دید سوسن آماده شد که از خانه فرار کند شروع کرد به کتک زدنش گرد با التماس مادرش پدرش دست از کتک زدن برداشت و سوسن را به اتاقش زندانی گرد سوسن به اجمل پیام داد که عزیزم من نمیتوانم بیایم من را پدرم زندانی کرده است اجمل دوباره به خانه برگشت فردا اون شب پدری سوسن به برادر خود زنگ زد که بیاید جشن نامزدی را بیگرید آنها قرار گذاشتن که فردا جشن نامزدی را به پا کند..
همان طور که میخاستن جشن نامزدی به پا شد سوسن و پسر کاکایش باهم نامزد شد پدری سوسن میخاست به زود ترین وقت عروسی گرفته شود آنها روزی نامزدی تاریخ عروسی را هم مشخصی کردن قرار شد که تا یک ماه دیگر عروسی گرفته شود اجمل هر کاری که از دستش بر میامد انجام داد تا که این عروسی سر نگیرد اما موفق نشود سوسن این یک ماه را کامل در اتاقی زندانی بود امروز تاریخ 1395/3/23 مصادف با روزی عروسی سوسن و روزی مرگ اجمل بله مرگ اجمل او نتوانسیت داق جدای از سوسن را تحمل کند و روزی عروسی سوسن رک دستش را با تیغ زد و به زندگی خود خاتمه داد یک نامه قبل از خود کوشی خود به سوسن نشود...
متن نامه..
سلام سوسن عزیزم امروز روزی عروسی تو و روزی مرگ من هست سوسن من نمیتوانم دوری از تورا تحمل کنم وقتی که نامه به دستت برسه دیگر من در این دنیا نیستم ولی بهت قول میدم که روحم تا آخرین لحظه عمرت پیش تو خاهد ماند سوسن عزیزم ما خیلی تلاش کردیم که مال هم بشویم اما قمست ما جدای بوده است سوسن عزیزم بهم قول بده که فراموشم کنی هالا که نتوانستیم بهم برسیم به زندگی جدید فکر کن من مطمئن هستم که تو خوشبخت میشوی هالا دیگر خوش بختی تو آروزی من هست.
دوست داری تو اجمل
پدر اجمل دید که پسرش پنج ساعت هست که از اتاق خود بیرون نیامده نگران شد رفت پشت در اتاق تک تک زد صدای نشنید پدرش گفت اجمل پسرم اونجای تو حالت خوب هست امروز هیچی نخوردی بیا یک چیزی بخور اما جوابی نشنید نگران شود با هر بد بختی که شوده در را شکست وقتی که وارید اتاق شد با جنازه پسرش رو به رو شد که در خون خودش غوته ور بود خیلی وقت بود که جان داده دیگر کوشش برای نجاتش بی فایده بود یک نامه و یک قطعه عکس از سوسن در دستش بود پدرش وقتی که نامه را خواند به راه افتاد طرف صالون عروسی وقتی رسید نامه را به دست پدری سوسن داد وقتی که نامه را خاند اشک پشیمانی در چشم های هردو حلقه بست پدری سوسن نامه را در جیب خود گذاشت و برگشت به صالون نامه را آون روز به دست سوسن نداد وقتی که عروسی تمام شد پدری سوسن با خانواده خود در مورد این که نامه را به سوسن بدهد یانه مشورت کرد همه گفتن نباید نامه دست سوسن برسد نامه را پاره کردن سوسن هم بعد عروسی افسردگی گرفت و شش ماه بعد از دنیا رفت.
پایان
بیاید در تصمیم ازدواج دختران و پسران مان دخالت نکنیم تا یک عمر پشیمان و شرمنده نباشیم.
( نوسینده هادی قاسمی)