17/11/2025
قسمت: هفدهم
زمان حال:
با برخورد نور خورشید، پلک گشودم.
کِشی به بدنم دادم و آهسته از جا برخاستم.
نگاهم در اتاق چرخید؛ یوسف نيست.
هوای اتاق ساکت است، ولی هنوز عطر حضورش میان هوا پخش است...
دستم را به آرامی روی گردنم کشیدم، لباس مناسبي از الماري برداشتم و وارد حمام شدم.
دوش گرفتم، آب گرم اندکی از خستگیام کاست.
لباسم را از چوبلباسی برداشتم و با دقت پوشیدم.
موهایم را شانه زدم و نگاهی کوتاه به آینه انداختم...
چشمانی که هنوز تهماندهای از اضطراب در آن است، نفس عميقي كشيدم و او حمام بيرون شدم.
شالی روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.
راه طبقه پایین را در پیش گرفتم.
صدای قاشق و چنگال، با خندهای خفه، از مطبخ میآيد.
قدمهایم را آرامتر برداشتم، قلبم تندتر میزند.
هنوز نمیدانم چگونه اين وضعيت را بپذيرم.
اينكه در يك شبانه روز، زن يوسف شدم.
وارد مطبخ شدم.
همه در حال میل صبحانه بودند.
فضا گرم بود، اما نگاهم هنوز مردد.
خاله راحیل با دیدنم لبخند مهربانی زد و گفت:
_ _ _صبح بخیر دخترم، بیا... بیا کنار یوسف بنشین.
نگاهم به یوسف افتاد؛
ساکت است و مشغول نوشیدن چای.
اما با آمدنم، لحظهای مکث کرد و نگاهش را به من دوخت.
آرام کرسی را کنار کشیدم و جلوس کردم.
همان لحظه، یوسف بیمقدمه گفت:
_ _ _میخواهی دانشگاه بروی؟
لقمهای که تازه در دهانم گذاشته بودم، ناگهان راه گلویم را بست و سرفهام گرفت.
چشمانم گرد شد از تعجب.
سرفههایم پیدرپی بالا گرفت.
خاله راحیل سریع لیوان آبی به دستم داد و با نگرانی گفت:
_ _ _آهسته دخترم... آرام باش.
جرعهای آب نوشیدم و کمی آرام شدم.
با تعجب به یوسف نگریستم.
بیتفاوت و خونسرد، مشغول نوشیدن چایاش است.
با صدایی آرام اما لرزان گفتم:
_ _ _چ... چه گفتی؟
_ _ _ گفتم ميخواهي ادامه تحصيل بدهي؟ ميخواهي دانشگاه بروي؟
_ _ _میتوانم؟ یعنی... اجازه میدهی که... مم...
یوسف فنجان را روی نعلبکی گذاشت،
به چشمهایم خیره شد و با لحنی جدی اما آرام گفت:
_ _ _البته که میدهم، فقط اگر تو بخواهی.
میخواهم؟
من آرزو داشتم...
آرزوی رفتن به دانشگاه، تحصیل، ساختن آیندهای که مال خودم باشد.
آرزویی که برایم مثل رؤیای دور و دستنیافتنی شده بود.
اما فیالحال، همین حالا،
صدای یوسف آن را از محال به ممکن رساند.
نمیدانم چه بگویم...
فقط دلم لرزید، از امید.
_ _ _اَ... البته که میخواهم. خیلی هم میخواهم...
یوسف لبخند محوي زد و گفت:
_ _ _درست است، پس از امروز همراه من يكجا به دانشگاه ميروي.
همراه او؟
مگر تحصیلش تمام نشده بود؟
با کنجکاوی پرسیدم:
_ _ _تو هنوز تحصیل میکنی؟
لبخند آرامی زد و گفت:
_ _ _نهخیر، تدریس میکنم.
ابروهایم ناخودآگاه بالا پرید.
تدریس؟ یعنی استاد دانشگاه است؟
بعد از آنکه همه از دور میز برخاستند و فقط من و یوسف باقی ماندیم،
رو به او کردم، دلم پر از حرف بود.
آرام گفتم:
_ _ _یوسف...
با همان نگاههای عمیق و براقش خیرهام شد.
منتظر بود حرف بزنم، اما انگار من لبهایم سنگین شده بودند.
سرانجام گفتم:
_ _ _تشکر... بابت این.
یعنی اینکه اجازه دادی دانشگاه بروم و رؤیایم به حقیقت بپیوندد.
سرش را کمی خم کرد و گفت:
_ _ _پس آماده شو... از این به بعد، هر چیزی که برایت رویاست، باید لمسش کنی.
لبخند عمیقی روی لبانم نقش بست.
او از جا برخاست، نگاه کوتاهی به من انداخت و با لحنی آرام گفت:
_ _ _برو آماده شو... باید برای دانشگاه ثبتنامت را انجام دهیم.
چشمانم برق زد.
برای لحظهای باورم نشد، اما این واقعیت بود.
زندگی، شاید تازه برایم شروع شده بود.
با همان خوشحالی که در قلبم موج میزد، از جایم برخاستم.
با ذوق و خوشحالی به سمت اتاق راه افتادم.
آه، دلم میخواهد جیغی از ته دل بزنم و پاهایم را روی زمین بکوبم.
لبخند از روي لبانم لحظهاي محو نميشود.
وارد اتاق شدم و مثل پرندهای رها، به سمت الماری لباس پرواز کردم.
انگار بعد از مدتها، نفس کشیدن برایم معنای تازهای پیدا کرده است.
درب الماری را گشودم.
خب... الحال چه بپوشم؟
آنقدر ذوق دارم که دستانم از هیجان میلرزند.
لباسها را یکییکی بیرون آوردم.
از میانشان بلوز کرمی رنگ همراه با شلوار خاکی برداشتم و پوشیدم.
درون الماری را گشتم و حجابهای رنگارنگی پیدا كردم.
از بینشان، حجاب سرخ تیرهای که همرنگ چادرش بود، توجهم را جلب کرد.
حجاب را بيرون آوردم و بر تن كردم؛
شالش را حجابگونه بر سر پيچيدم.
نگاهي ژرف و سرتاسري به ميز آرايشي انداختم.
آيا آرايش كنم يا بگذارم چهرهام به همان سادگي و بيآلايشي بماند؟
در دل گفتم: يوسف را ميشناسم؛ او مرد آزاديخواهی است و قيد و بندهای بیمعنا را نمیپسندد.
پس با اين انديشه، مقابل ميز آرايشي نشستم و به آرامی رنگ و رو به رخسار بيرنگ و روحم بخشيدم.
با پایان آرایش، لبخندی آرام بر لبانم نشست و از جایم برخاستم.
در همان لمحه، يوسف وارد اتاق شد.
با لباس به لون سیاهش چنان جذابیتی داشت که گویی همه چشمها را میربود.
در برابر جمال وصفناپذیر او، من گویی هیچم.
با دیدنم، ابروهایش در هم رفت و با لحنی خشمآلود پرسید:
_ _ _این چه ظاهری است؟
مردد نگاهی به خود انداختم،
چه چيزي در ظاهرم به مزاجش خوش نخورد؟
با صدایی سرد و فرماندهوار گفت:
_ _ _سریعا این حجاب را عوض کن... و این آرایش روی صورتت چیست؟ فوراً پاکش کن!
همه دلخوشیهایم در یک چشم بر هم زدن پر کشید.
با بغض، درب کمد را باز کردم که بار دیگر گفت:
_ _ _حجاب به رنگ سیاه بپوش.
حجابی ساده به لون سیاه برداشتم و بر تن کردم.
روبروی میز آرایش نشستم و تمام رنگ و لعاب صورت را پاک کردم.
حیف آن زحماتی که روی خط چشمم کشیده بودم، تمامش حیف شد.
از جا برخاستم، چون دختری که خطایش را پذیرفته و سر به زیر انداخته باشد،
ساکت و بیصدا، در خلوت خود فرو رفتم.
گلويش را صاف كرد و گفت:
_ _ _همم الحال خوب شد، چيز... اگر صورتت را پنهان كني خوبتر ميشود.
آه...
اين بشر دیگر چه میخواهد؟
از پدرم هم بدتر شده!
مثلاً تحصیلکرده است، اما رفتارش... گویی هنوز در عصر سنگ زندگی میکند!
چشمانم را چرخاندم و با لحن تخسی گفتم:
_ _ _نخیر! همینطور راحتم.
با صدای جدی و خشکی جواب داد:
_ _ _اما من راحت نیستم!
متعجب نگاهش کردم.
یعنی چه؟ راحت نیست؟
خدای من... چقدر حسود است این مرد!
او قدمی نزدیکتر آمد.
چشمانش برق میزد، صدايش لبریز از غیرت خام و خطر بود:
_ _ _آه نهیر... اگر حتی سایهی مردی رویت بیفتد، نخست او را میکشم و بعد... تو را به سزای نگاه دیگران میرسانم.
دهانم از شدّت ناباوري همانند غار، باز مانده است؛
بیپرده و بیپروا تهديدم كرد، گويی هيچ واهمهای از غرورم نداشت.
دوباره همان يوسف عبوس و سرد شده؛
انگشتانم را در ميان پنجههای مردانهاش اسير كرد و بیتوجه به حيرتم، مرا بهنرمی و اقتدار از اتاق بيرون برد.
رفتارش چنان شده است كه گويی قرار است كسی مرا از آغوشش بربايد...
نه، بلكه گويی جانش را از او جدا میكنند.
با خاله راحيل وداعی گرم كرديم و از خانه بيرون زديم.
سوار موتر شدم و بیدرنگ در صندلی جلو نشستم؛
ورنه اين عبوسخان با آن نگاههای سركش و نافذش، بیهيچ ملاحظهای مرا قورت ميداد.
موتر به نرمی به حركت درآمد و پس از دقايقی، مقابل ساختمانی بزرگ و باابهت از حركت بازايستاد.
چشمهايم را به بالا دوختم؛ عظمت بنا در نظرم چون كوهی بيانتها جلوه كرد، و دلهراسی شيرين در وجودم نشست.
ابتدا يوسف از موتر پياده شد و پس از او من.
با قدمهاي بلند و استوار، به سوی درب اصلی ساختمان پيش رفتيم.
با دیدن يوسف، همه به نشانه احترام سری خم میکنند و میگویند:
_ _ _يوسف خان خوش آمديد.
چشمهایم پر از حیرت به اطراف میگردد؛
دختران چنان نگاهش ميكنند كه کم است قورتش بدهند.
هردو وارد اتاقي شديم.
يوسف در عقب صندلي رياست نشست.
متعجب پرسيدم:
_ _ _تو... تو مدير اينجا هستي؟
_ _ _نه، رئيس اينجا هستم.
_ _ _عِه، واقعا؟ چه خوووب!
با شیطنت و غرور لبخندی زدم و ادامه دادم:
_ _ _الحال که همسر رئیس اینجا هستم، هر کاری کنم، جایز است.
ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
_ _ _مثلاً چه کاری؟
با نیشخندی جواب دادم:
_ _ _اُمم... مثلاً قلدربازی! میدانی که از این کارها خیلی خوشم میآید!
با خنده سری تکان داد و گفت:
_ _ _آهوم، خیلی خوب میدانم!
_ _ _پس خوب است! راستش... اگر کاری کردم، طرفم را بگیری خب؟!
چشمانم را ریز کردم و با نگاهی پر از تهدید ملایم گفتم:
_ _ _نبینم پشتم را خالی کنی، حتی اگر گناهکار باشم!
شلیک خندهاش در فضا پخش شد و قهقههزنان گفت:
_ _ _درست است، خانم لجباز من! هر طور شما امر بفرمایید.
با لبخندی عمیق، همراه او خداحافظی کردم و از اتاق بیرون شدم.
آه!
یادم رفت بپرسم صنفم کجاست!
دوباره به عقب برگشتم که ناگاه با کسی برخورد کردم.
شانهام درد شدیدی گرفت و صورتم در هم رفت.
آن شخص با تعجب گفت:
_ _ _وای... ببخشید خانم محترم.
نگاهم را به چهرهاش دوختم؛ پسری بود.
حیف که مؤدبانه برخورد کرد، وگرنه حقش را میدادم.
_ _ _خواهش میکنم، مشکلی نیست.
لبخندش عمیقتر شد و پرسید:
_ _ _ممنون، در کدام رشته تحصيل ميكنيد؟
_ _ _رشته ادبيات.
_ _ _آه، واقعا؟ پس همصنفي هستيم.
لبخند كمرنگي زدم و پرسيدم:
_ _ _بله، همينطور معلوم ميشود، راستش من تازه آمدم، صنف درسي كجاست؟
_ _ _خوشحال شدم، بيآييد با هم ميرويم.
سر تكان دادم و با او همقدم شدم.
_ _ _اسم من امير است، اسم شما؟
_ _ _من نهير استم.
_ _ _چه اسم زيبايي، خوشحال شدم نهير خانم.
_ _ _تشكر، همچنین.
باهم وارد صنف درسي شديم.
او در جاي خود نشست و من نيز در صف جلو كنار دختري نشستم.
با دختر هم معرفي شدم.
اسمش بود، عايشه.
بعد اينكه كمي با هم حرف زديم عايشه با شور و هيجان گفت:
_ _ _وايي نهير!
الحال استاد ادبيات ميآيد، اگر ببيني عجب دلفريب است!
دوباره ادامه داد:
_ _ _ميداني آن دختريكه در سمت چپت نشسته، دلباخته همين استاد است.
سپس نگاهش به سمت در ورودي دوخته شد و گفت:
_ _ _آه ببين، آمد!
ادامه دارد...