S M S

S M S 💻اطلاعات عمومی
😲انگیزشی
📖داستان ها
📙اشعار ناب
🌳رشد فردی
دانستنی ها
📝پرسش و پاسخ
📊تست روانشناسی
🗄️سرگرمی

   قسمت: هفدهم  زمان حال:با برخورد نور خورشید، پلک گشودم.  کِشی به بدنم دادم و آهسته از جا برخاستم.  نگاهم در اتاق چرخید...
17/11/2025


قسمت: هفدهم

زمان حال:

با برخورد نور خورشید، پلک گشودم.
کِشی به بدنم دادم و آهسته از جا برخاستم.
نگاهم در اتاق چرخید؛ یوسف نيست.
هوای اتاق ساکت است، ولی هنوز عطر حضورش میان هوا پخش است...
دستم را به آرامی روی گردنم کشیدم، لباس مناسبي از الماري برداشتم و وارد حمام شدم.
دوش گرفتم، آب گرم اندکی از خستگی‌ام کاست.
لباسم را از چوب‌لباسی برداشتم و با دقت پوشیدم.
موهایم را شانه زدم و نگاهی کوتاه به آینه انداختم...
چشمانی که هنوز ته‌مانده‌ای از اضطراب در آن است، نفس عميقي كشيدم و او حمام بيرون شدم.
شالی روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.
راه طبقه پایین را در پیش گرفتم.
صدای قاشق و چنگال، با خنده‌ای خفه، از مطبخ می‌آيد.
قدم‌هایم را آرام‌تر برداشتم، قلبم تندتر می‌زند.
هنوز نمی‌دانم چگونه اين وضعيت را بپذيرم.
اينكه در يك شبانه روز، زن يوسف شدم.
وارد مطبخ شدم.
همه در حال میل صبحانه بودند.
فضا گرم بود، اما نگاهم هنوز مردد.
خاله راحیل با دیدنم لبخند مهربانی زد و گفت:
_ _ _صبح بخیر دخترم، بیا... بیا کنار یوسف بنشین.

نگاهم به یوسف افتاد؛
ساکت است و مشغول نوشیدن چای.
اما با آمدنم، لحظه‌ای مکث کرد و نگاهش را به من دوخت.

آرام کرسی را کنار کشیدم و جلوس کردم.
همان لحظه، یوسف بی‌مقدمه گفت:
_ _ _می‌خواهی دانشگاه بروی؟

لقمه‌ای که تازه در دهانم گذاشته بودم، ناگهان راه گلویم را بست و سرفه‌ام گرفت.
چشمانم گرد شد از تعجب.
سرفه‌هایم پی‌درپی بالا گرفت.
خاله راحیل سریع لیوان آبی به دستم داد و با نگرانی گفت:
_ _ _آهسته دخترم... آرام باش.

جرعه‌ای آب نوشیدم و کمی آرام شدم.
با تعجب به یوسف نگریستم.
بی‌تفاوت و خونسرد، مشغول نوشیدن چای‌اش است.

با صدایی آرام اما لرزان گفتم:
_ _ _چ... چه گفتی؟

_ _ _ گفتم ميخواهي ادامه تحصيل بدهي؟ ميخواهي دانشگاه‌ بروي؟

_ _ _می‌توانم؟ یعنی... اجازه می‌دهی که... مم...

یوسف فنجان را روی نعلبکی گذاشت،
به چشم‌هایم خیره شد و با لحنی جدی اما آرام گفت:
_ _ _البته که می‌دهم، فقط اگر تو بخواهی.

می‌خواهم؟
من آرزو داشتم...
آرزوی رفتن به دانشگاه، تحصیل، ساختن آینده‌ای که مال خودم باشد.
آرزویی که برایم مثل رؤیای دور و دست‌نیافتنی شده بود.
اما فی‌الحال، همین حالا،
صدای یوسف آن را از محال به ممکن رساند.
نمی‌دانم چه بگویم...
فقط دلم لرزید، از امید.

_ _ _اَ... البته که می‌خواهم. خیلی هم می‌خواهم...

یوسف لبخند محوي زد و گفت:
_ _ _درست است، پس از امروز همراه من يكجا به دانشگاه ميروي.

همراه او؟
مگر تحصیلش تمام نشده بود؟
با کنجکاوی پرسیدم:
_ _ _تو هنوز تحصیل می‌کنی؟

لبخند آرامی زد و گفت:
_ _ _نه‌خیر، تدریس می‌کنم.

ابروهایم ناخودآگاه بالا پرید.
تدریس؟ یعنی استاد دانشگاه است؟

بعد از آنکه همه از دور میز برخاستند و فقط من و یوسف باقی ماندیم،
رو به او کردم، دلم پر از حرف بود.
آرام گفتم:
_ _ _یوسف...

با همان نگاه‌های عمیق و براقش خیره‌ام شد.
منتظر بود حرف بزنم، اما انگار من لب‌هایم سنگین شده بودند.
سرانجام گفتم:
_ _ _تشکر... بابت این.
یعنی اینکه اجازه دادی دانشگاه بروم و رؤیایم به حقیقت بپیوندد.

سرش را کمی خم کرد و گفت:
_ _ _پس آماده شو... از این به بعد، هر چیزی که برایت رویاست، باید لمسش کنی.

لبخند عمیقی روی لبانم نقش بست.
او از جا برخاست، نگاه کوتاهی به من انداخت و با لحنی آرام گفت:
_ _ _برو آماده شو... باید برای دانشگاه ثبت‌نامت را انجام دهیم.

چشمانم برق زد.
برای لحظه‌ای باورم نشد، اما این واقعیت بود.
زندگی، شاید تازه برایم شروع شده بود.
با همان خوشحالی که در قلبم موج می‌زد، از جایم برخاستم.
با ذوق و خوشحالی به سمت اتاق راه افتادم.
آه، دلم می‌خواهد جیغی از ته دل بزنم و پاهایم را روی زمین بکوبم.
لبخند از روي لبانم لحظه‌اي محو نميشود.

وارد اتاق شدم و مثل پرنده‌ای رها، به سمت الماری لباس پرواز کردم.
انگار بعد از مدت‌ها، نفس کشیدن برایم معنای تازه‌ای پیدا کرده است.

درب الماری را گشودم.
خب... الحال چه بپوشم؟
آن‌قدر ذوق دارم که دستانم از هیجان می‌لرزند.
لباس‌ها را یکی‌یکی بیرون آوردم.
از میان‌شان بلوز کرمی رنگ همراه با شلوار خاکی برداشتم و پوشیدم.
درون الماری را گشتم و حجاب‌های رنگارنگی پیدا كردم.
از بین‌شان، حجاب سرخ تیره‌ای که همرنگ چادرش بود، توجهم را جلب کرد.
حجاب را بيرون آوردم و بر تن كردم؛

شالش را حجاب‌گونه بر سر پيچيدم.
نگاهي ژرف و سرتاسري به ميز آرايشي انداختم.
آيا آرايش كنم يا بگذارم چهره‌ام به همان سادگي و بي‌آلايشي بماند؟
در دل گفتم: يوسف را مي‌شناسم؛ او مرد آزادي‌خواهی است و قيد و بندهای بی‌معنا را نمی‌پسندد.
پس با اين انديشه، مقابل ميز آرايشي نشستم و به آرامی رنگ و رو به رخسار بي‌رنگ و روحم بخشيدم.
با پایان آرایش، لبخندی آرام بر لبانم نشست و از جایم برخاستم.
در همان لمحه، يوسف وارد اتاق شد.
با لباس به لون سیاهش چنان جذابیتی داشت که گویی همه چشم‌ها را می‌ربود.
در برابر جمال وصف‌ناپذیر او، من گویی هیچم.

با دیدنم، ابروهایش در هم رفت و با لحنی خشم‌آلود پرسید:
_ _ _این چه ظاهری است؟

مردد نگاهی به خود انداختم،
چه چيزي در ظاهرم به مزاجش خوش نخورد؟

با صدایی سرد و فرمانده‌وار گفت:
_ _ _سریعا این حجاب را عوض کن... و این آرایش روی صورتت چیست؟ فوراً پاکش کن!

همه دلخوشی‌هایم در یک چشم بر هم زدن پر کشید.
با بغض، درب کمد را باز کردم که بار دیگر گفت:
_ _ _حجاب به رنگ سیاه بپوش.

حجابی ساده به لون سیاه برداشتم و بر تن کردم.
روبروی میز آرایش نشستم و تمام رنگ و لعاب صورت را پاک کردم.
حیف آن زحماتی که روی خط چشمم کشیده بودم، تمامش حیف شد.
از جا برخاستم، چون دختری که خطایش را پذیرفته و سر به زیر انداخته باشد،
ساکت و بی‌صدا، در خلوت خود فرو رفتم.

گلويش را صاف كرد و گفت:
_ _ _همم الحال خوب شد، چيز... اگر صورتت را پنهان كني خوبتر ميشود.

آه...
اين بشر دیگر چه می‌خواهد؟
از پدرم هم بدتر شده!
مثلاً تحصیل‌کرده است، اما رفتارش... گویی هنوز در عصر سنگ زندگی می‌کند!

چشمانم را چرخاندم و با لحن تخسی گفتم:
_ _ _نخیر! همین‌طور راحتم.

با صدای جدی و خشکی جواب داد:
_ _ _اما من راحت نیستم!

متعجب نگاهش کردم.
یعنی چه؟ راحت نیست؟
خدای من... چقدر حسود است این مرد!

او قدمی نزدیک‌تر آمد.
چشمانش برق می‌زد، صدايش لبریز از غیرت خام و خطر بود:
_ _ _آه نهیر... اگر حتی سایه‌ی مردی رویت بیفتد، نخست او را می‌کشم و بعد... تو را به سزای نگاه دیگران می‌رسانم.

دهانم از شدّت ناباوري همانند غار، باز مانده است؛
بی‌پرده و بی‌پروا تهديدم كرد، گويی هيچ واهمه‌ای از غرورم نداشت.
دوباره همان يوسف عبوس و سرد شده؛
انگشتانم را در ميان پنجه‌های مردانه‌اش اسير كرد و بی‌توجه به حيرتم، مرا به‌نرمی و اقتدار از اتاق بيرون برد.
رفتارش چنان شده است كه گويی قرار است كسی مرا از آغوشش بربايد...
نه، بلكه گويی جانش را از او جدا می‌كنند.

با خاله راحيل وداعی گرم كرديم و از خانه بيرون زديم.
سوار موتر شدم و بی‌درنگ در صندلی جلو نشستم؛
ورنه اين عبوس‌خان با آن نگاه‌های سركش و نافذش، بی‌هيچ ملاحظه‌ای مرا قورت ميداد.
موتر به نرمی به حركت درآمد و پس از دقايقی، مقابل ساختمانی بزرگ و باابهت از حركت بازايستاد.
چشم‌هايم را به بالا دوختم؛ عظمت بنا در نظرم چون كوهی بي‌انتها جلوه كرد، و دل‌هراسی شيرين در وجودم نشست.
ابتدا يوسف از موتر پياده شد و پس از او من.
با قدم‌هاي بلند و استوار، به سوی درب اصلی ساختمان پيش رفتيم.

با دیدن يوسف، همه به نشانه احترام سری خم می‌کنند و می‌گویند:
_ _ _يوسف خان خوش آمديد.

چشم‌هایم پر از حیرت به اطراف می‌گردد؛
دختران چنان نگاهش ميكنند كه کم است قورتش بدهند.
هردو وارد اتاقي شديم.
يوسف در عقب صندلي رياست نشست.
متعجب پرسيدم:
_ _ _تو... تو مدير اينجا هستي؟

_ _ _نه، رئيس اينجا هستم.

_ _ _عِه، واقعا؟ چه خوووب!

با شیطنت و غرور لبخندی زدم و ادامه دادم:
_ _ _الحال که همسر رئیس اینجا هستم، هر کاری کنم، جایز است.

ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
_ _ _مثلاً چه کاری؟

با نیشخندی جواب دادم:
_ _ _اُمم... مثلاً قلدر‌بازی! می‌دانی که از این کارها خیلی خوشم می‌آید!

با خنده سری تکان داد و گفت:
_ _ _آهوم، خیلی خوب می‌دانم!

_ _ _پس خوب است! راستش... اگر کاری کردم، طرفم را بگیری خب؟!

چشمانم را ریز کردم و با نگاهی پر از تهدید ملایم گفتم:
_ _ _نبینم پشتم را خالی کنی، حتی اگر گناهکار باشم!

شلیک خنده‌اش در فضا پخش شد و قهقهه‌زنان گفت:
_ _ _درست است، خانم لجباز من! هر طور شما امر بفرمایید.

با لبخندی عمیق، همراه او خداحافظی کردم و از اتاق بیرون شدم.
آه!
یادم رفت بپرسم صنفم کجاست!
دوباره به عقب برگشتم که ناگاه با کسی برخورد کردم.
شانه‌ام درد شدیدی گرفت و صورتم در هم رفت.
آن شخص با تعجب گفت:
_ _ _وای... ببخشید خانم محترم.

نگاهم را به چهره‌اش دوختم؛ پسری بود.
حیف که مؤدبانه برخورد کرد، وگرنه حقش را می‌دادم.
_ _ _خواهش می‌کنم، مشکلی نیست.

لبخندش عمیق‌تر شد و پرسید:
_ _ _ممنون، در کدام رشته تحصيل ميكنيد؟

_ _ _رشته ادبيات.

_ _ _آه، واقعا؟ پس همصنفي هستيم.

لبخند كمرنگي زدم و پرسيدم:
_ _ _بله، همين‌طور معلوم ميشود، راستش من تازه آمدم، صنف درسي كجاست؟

_ _ _خوشحال شدم، بيآييد با هم ميرويم.

سر تكان دادم و با او همقدم شدم.

_ _ _اسم من امير است، اسم شما؟

_ _ _من نهير استم.

_ _ _چه اسم زيبايي، خوشحال شدم نهير خانم.

_ _ _تشكر، همچنین.

باهم وارد صنف درسي شديم.
او در جاي خود نشست و من نيز در صف جلو كنار دختري نشستم.
با دختر هم معرفي شدم.
اسمش بود، عايشه.
بعد اينكه كمي با هم حرف زديم عايشه با شور و هيجان گفت:
_ _ _وايي نهير!
الحال استاد ادبيات ميآيد، اگر ببيني عجب دلفريب است!

دوباره ادامه داد:
_ _ _ميداني آن دختريكه در سمت چپت نشسته، دلباخته همين استاد است.

سپس نگاهش به سمت در ورودي دوخته شد و گفت:
_ _ _آه ببين، آمد!

ادامه دارد...

 قسمت: شانزدهمروزها و ماه‌ها پشت سر هم می‌گذشتند،  و من هر روز، درمانده‌تر از دیروز می‌شدم...  انگار زمان، نه مرهم بود، ...
16/11/2025


قسمت: شانزدهم

روزها و ماه‌ها پشت سر هم می‌گذشتند،
و من هر روز، درمانده‌تر از دیروز می‌شدم...
انگار زمان، نه مرهم بود، نه نجات؛ فقط زخمی دیگر بر زخم‌های پیشینم می‌افزود.

خانه‌نشین شده بودم.
کمتر از اتاقم بیرون می‌آمدم؛
آن نهیرِ سرمست، کجا رفته بود؟
و این نهیرِ گوشه‌گیر و خاموش، از کجا آمده بود؟
در اتاقم، در دنیای خیالات خود غرق می‌شدم.
بارها و بارها حرف‌های یوسف در ذهنم تکرار می‌شد؛
صدايش، نگاهش، آن لحن زخمی اما مغرورش...
قلبم فشرده می‌شد و انگار هزار بار می‌شکستم.
دوستش داشتم، هنوز هم... اما نميشد برگردم.
مگر می‌شد برگردم؟
می‌شد؟ نمی‌شد!

انگِ سنگینی که بر پیشانی‌ام زده بودند،
غرور پدرم را شکسته بود...
و او، حتی نیم‌نگاهی به من نمی‌انداخت.

چه شده بودم؟
من که می‌خواستم مایه‌ی افتخارش باشم،
حالا...
حالا همان دختری بودم که نامش را در خانه با زمزمه می‌بردند، نه با صدای بلند.

و این خاموشی، این بی‌اعتنایی، از هزار فریاد تلخ‌تر بود.
من هیچ‌گاه نمی‌خواستم غرور پدرم را بشکنم،
هیچ‌گاه نمی‌خواستم ذره‌ای از آبرویش را لکه‌دار کنم.
به والله که نمی‌خواستم...

مگر گناهی کرده بودم؟
آیا سزاواری مرتکب شده بودم؟
تنها گناهم این بود که...
دل دادم، بی‌اجازه‌شان.
و این، در چشمشان کافی بود برای نابود شدن یک دختر.

قلبم نه تبه‌کار بود، نه ناپاک... فقط عاشق شده بود.
اما در این خانه، در این جامعه، عشق برای یک دختر گناه است.
کاری نمی‌کردم که برخلاف میل پدرم باشد،
حتی اگر پای عشق در میان بود...
دفنش می‌کردم،
بی‌صدا، بی‌ادعا، در عمیق‌ترین گوشه‌ی دلم.
چنان که کرده بودم،
دفنش کرده بودم…
با دستان خودم،
در سکوت، در تاریکی دلم، بی‌هیچ صدایی.

و اما... این سرنوشت لعنتی،
همیشه راهی پیدا می‌کند
تا چیزی را که خاک کرده‌ای،
از دل زمین بیرون بکشد…
با تمام درد، با تمام زخم‌های نارس.
تقریباً دو و نیم سال گذشت...
دو و نيم سالی كه خاموش زيستم، بي‌صدا، بي‌ادعا،
تا سرنوشت، ناگهان برايم ورق زد.

آن روز، مثل هميشه، در اتاقم نشسته بودم و كتابی در دست داشتم.
مطالعه، تنها پناه من بود؛
درست است كه از درس خواندن، بيرون رفتن، و حتی رويا داشتن منع شده بودم،
اما خيال را كه نمی‌توانستند ممنوع كنند...
همان لحظه‌ای كه فكر می‌كردم همه چيز در جا می‌زند،
چيز ديگری شروع شد...
چيزى كه نهيرِ خاموش را دوباره به آتش كشيد.

مادرم سراسیمه وارد اتاقم شد.
چهره‌اش خسته بود، ولی در نگاهش چیزی میان امید و اندوه موج می‌زد.
با صدایی محزون و آرام گفت:
_ _ _ برایَت خواستگار آمده...

قلبم لحظه‌ای از تپش ایستاد.
دهانم خشک شد. تنها توانستم لب بزنم:
_ _ _ کِ... کی آمده؟

مادرم نفس عمیقی کشید، نگاهش را از من دزدید و گفت:
_ _ _ همين حالا، مي پندارم پدرت نيز رضايت دارد.

با وجود اینکه سرتاسر وجودم از حزن لبریز شده بود، لب زدم:
_ _ _ کی هست...؟

مادرم مکثی کرد. صدایش لرزید، اما گفت:
_ _ _ یک... یک مرد، هم‌سنِ پدرت.
از قبل... دو زن هم دارد.

برای لحظه‌ای همه‌چیز ایستاد.
صداها محو شدند، هوا سنگین شد،
و قلبم... آه، قلبم فقط نگاه می‌کرد. بی‌هیچ تپشی.

لبخند تلخی روی لبم نشست.
نه از طنز... که از تحقیر.
پس این است کفاره عشق...؟
بغض گلویم را فشرد.
این دیگر چه سرنوشتی بود؟
همسر مردی بشوم که هم‌سن پدرم است و در کمال ناباوری دو زن هم دارد؟
مگر چه گناهی مرتکب شده بودم؟
چه کرده بودم؟

مادرم کنارم نشست، چشمانش را در چشمانم دوخت و محکم و قاطع گفت:
_ _ _ فرار کن!

با حیرت نگاهش کردم.
لب‌هايم باز مانده بود اما صدایی از گلويم خارج نمی‌شد.
فرار؟
آيا درست شنيده بودم؟
مادرم؟ همان زنی كه هميشه مرا به سکوت و تحمل فرا می‌خواند، حالا می‌گفت… فرار كن؟

صدایم لرزيد:
_ _ _مادر… چي گفتی؟

_ _ _گفتم فرار كن نهير!
اين‌بار محكم‌تر، با صدایی كه بين التماس و جسارت معلق بود.
_ _ _از اين خانه، از اين ازدواج، از اين بي‌عدالتی… فرار كن.

اشك هايم بي اختيار جاري شد.
فرار ميكردم؟ اصلا!
_ _ _هرگز! هرگز همچين كاري نميكنم، من نميخواهم آبروي پدرم را دوباره ببرم!

نگاهم را به صورت مهربانش دوختم.
مادربزرگم همیشه می‌گفت من خیلی شبیه مادرم هستم:
پوستی سفید، چشمانی قهوه‌ای و موهایی بلند و خرمایی.
مادرم صورت زيبايي داشت، اما من آنقدر هم زيبا نبودم.

_ _ _می‌دانيد چیست؟

زندگی برای یک دختر در این دنیا کار آسانی نیست.
کوچک که باشی می‌گویند: «باید سکوت کنی، حرف نزن.»
اما بزرگ که می‌شوی، صدایت را خفه می‌کنند، و تو یاد می‌گیری در سکوتت فریاد بکشی.
نفس عميقي كشيدم و ادامه دادم:
_ _ _الحال كه پدرم می‌خواهد... من حاضرم.
حاضرم این سرنوشتی را که برایم رقم زده‌اند، بپذیرم.
حتی اگر دلم هزاربار نه بگوید... دهانم خاموش می‌ماند. همينست كه شده؛ من اين سرنوشت را مي پذيرم.

مادرم دستانم را گرفت و گفت:
_ _ _دخترم، می‌دانم همیشه سربه‌زیر بودی و هیچ‌گاه نتوانستی آن‌طور که دلت می‌خواست زندگی کنی... اما این یکی فرق دارد. فرار کن نهیر!

_ _ _دختر خوب بودن، همیشه به این معنا نیست که سکوت کنی و بسوزی.
گاهی دختر خوب، کسی‌ست که از خودش دفاع می‌کند،
که برای نجات روحش، پا روی تمام ترس‌ها می‌گذارد.

_ _ _آن دختری که برای خوشی و حق خودش، مقابل فامیلش می‌ایستد، بد نیست…
البته اگر آن حق، ناجایز نباشد.
من، به‌عنوان یک مادر، نه فقط یک زن…
می‌گویم: فرار کن نهیر!
فرار کن و برو از این‌جا.
من خودم به خاله‌ات خبر می‌دهم،
تا برایت جایی آماده کند…
تو فقط برو، پیش از آنکه دیر شود.

_ _ _اما...

_ _ _اما و مما نداريم، يالا آماده شو.

قلبم فرو ريخت.
من؟ چگونه چنین کاری را بکنم؟
چگونه از خانه‌ای بروم که در آن قد کشیده‌ام؟
از پدری که هرچند خاموش، اما سایه‌اش همیشه بالای سرم بود؟
چگونه چشم در چشم مادرم بدوزم و بگویم: "میروم..."؟

نه، دل کندن آسان نیست،
اما ماندن... ماندن دارد خفه‌ام می‌کند.
با بغض و حزن لب زدم:
_ _ _مادر...

_ _ _نهيرِ مادر، حرف مزن، فقط سريع آماده شو.

اشک‌هایم را بی‌صدا پاک کردم،
نمی‌خواستم مادرم بیشتر از این درد بکشد.
با اینکه دلم آشوب بود و تنم می‌لرزید،
اما نگاهش قوت می‌داد به قلب لرزانم.
در آغوشش فرو رفتم،
آغوشی که همیشه آرزویش را در دل می‌پروراندم،
مهر و گرمایی که جانم را آرام می‌کرد،
حالا پناه من بود،
پناهی که سال‌ها انتظارش را کشیده بودم.
اما پیش از آنکه از اتاق خارج شوم،
در آرامی باز شد،
و قامت پدرم جلوه‌گر شد.
نگاهی سخت و پرابهام داشت،
گویی تصمیمی در دل داشت که زندگی‌ام را برای همیشه تغییر دهد.
با لحن سرد و خشک گفت:
_ _ _برای امشب آماده شو، نکاح می‌کنی.

با دهان باز و حیرت‌زده به او نگاه کردم.
امشب؟!
این دیگر چه ظلمی است؟
چرا تقدیر این چنین سنگین بر دوشم گذاشته شده است؟
همان‌طور که نگاه اشک‌آلودم را به زمین دوخته بودم،
آرام سر تکان دادم.

مادرم گفت:
_ _ _امشب؟ زو... زود نیست؟

پدرم با تندی پاسخ داد:
_ _ _پس چه؟ می‌پنداری این مایه‌ی ننگ را با شأن و شوکت از خانه‌ام رخصت کنم؟
همین امشب شر این دختر نحس را از اینجا گم می‌کنم!

همان لحظه که پدرم از اتاق بیرون رفت،
روی زمین فرود آمدم...
زانوهایم دیگر توان ایستادن نداشتند.

_ _ _خدایا...
مگر من چه خواستم؟
چیزی زیادی می‌خواستم؟
فقط می‌خواستم زندگی‌ام عطر عشق بدهد،
پر از محبت باشد...
فقط می‌خواستم دوست داشته شوم.
فقط می‌خواستم دوستم بدارند، نه بسوزانند...
نه اینکه هر خواسته‌ام را خطا بشمارند،
هر لبخندم را گناه بدانند،
و هر سکوتی را رضایت!

مادرم کنارم نشست،
دستان لرزانم را در دستانش فشرد و گفت:
_ _ _وقت تنگ است نهیر... باید بروی، باید خودت را نجات دهی.

با صدایی لبریز از بغض جواب دادم:
_ _ _مادر... نمی‌توانم... چگونه این کار را بکنم؟
اگر پیدایم کنند، چه؟ اگر برسند به من، چه خواهد شد؟

مادرم نفسی لرزان کشید،
چشمانش پر از ترس و اندوه بود،
اما در دلش جرقه‌ای از جسارت می‌درخشید.

_ _ _نمی‌گذارم پیدايت کنند،
قسم می‌خورم جانم را بدهم، اما تو را نجات بدهم.
دخترم، این‌بار باید برای خودت بجنگی.

بعد از لحظاتی، لباس عروسی را برایم آوردند…
لباسی سفید که برای من، حکم کفن داشت.
آرام و بی‌جان آن را بر تن کردم.
مادرم گفت باید طوری رفتار کنم، انگار به این وصلت راضی‌ام.

وقتی همه سرگرم تجملات و هیاهوی دروغین شادی شدند،
با مادرم از در پشتی بیرون رفتیم.
شال بزرگی را دور خود پیچیدم و بار آخر،
به چهره‌ی حزین مادرم نگاه انداختم.

چشمانش پر از اشک بود، اما لبخند می‌زد،
انگار می‌خواست دل مرا محکم کند.

_ _ _به خدا می‌سپارمت دختر یگانه‌ام…

اشک‌هایم بی‌وقفه صورتم را خیس می‌کردند.
هنوز باورم نمی‌شد… من؟ فرار؟
دختری که همیشه سربه‌زیر بود،
حالا در دل شب،
با قدم‌های لرزان و بدنی بی‌جان،
شروع به دویدن کرده بودم...
هر قدم، انگار تکه‌ای از جانم را پشت سر می‌گذاشتم.
اما باید می‌رفتم…
برای اولین بار، برای خودم.

ادامه دارد...

 قسمت: پانزدهمغذا تناول شد و پس از نوشیدن چای، مهمانان یک‌به‌یک عزم رفتن کردند.  خستگی بر جانم چنگ انداخته است و پلک‌های...
15/11/2025


قسمت: پانزدهم

غذا تناول شد و پس از نوشیدن چای، مهمانان یک‌به‌یک عزم رفتن کردند.
خستگی بر جانم چنگ انداخته است و پلک‌هایم سنگین‌تر از آن شده‌اند که مجال بیداری دهند.
با حالی فاجعه‌زده و گیج، به سمت اتاق‌مان قدم برداشتم.
اتاق‌مان؟
هه... عجب! تنها در عرض یک روز، همه‌چیز این‌گونه تغيير كرد.

در را گشودم و بی‌رمق وارد شدم.
نگاهم به سوی الماری کشیده شد، درش را که گشودم، ردیفی از لباس‌های زیبا و رنگارنگ مقابلم صف کشیدند.
متعجب و ذوق زده به آنها خيره شدم. یکی از آن‌ها، شلوار و بلوز راحتی‌ای که ساده اما نرم و دل‌نشین بود، برداشتم.
با گام‌هایی کند وارد حمام شدم، کارهای ضروریم را انجام دادم و لباس تازه را به تن کردم.
نگاهی به آینه انداختم.
هه... ایقان نمی‌کنم.
من واقعاً ازدواج کرده‌ام؟
آن‌هم با يوسف؟
چه کسی فکرش را می‌کرد؟
این است سرنوشت...
سرنوشتی که بی‌هیچ هشدار و خبری، راهش را به زندگی‌ام باز کرده است.
خواستم دستگیره را به آهستگی پایین کشم که ناگاه صدایی از درون اتاق، گام‌هایم را بازداشت.
صدایی لطیف و آمیخته به ناز و تمنّا به گوش می‌رسد:
_ _ _ «یوسف... بنگر، من آماده‌ام، هرچه بخواهی، هرچه از من بخواهی، حاضر و آماده‌ام.»

یوسف با لحنی گرفته و اندکی خسته، پاسخ داد:
_ _ _ «تسنیم، مراقب رفتار و حرکاتت باش.»

_ _ _ «چرا؟ مگر تو نمی‌خواهی؟ آن دختری که اکنون در زندگیت است، برتری‌ای بر من دارد؟ این دختر کیست که ناگهان بی‌خبر، زن تو شد؟»

یوسف، با نفسی سنگین و آهی از سر دلخوری، گفت:
_ _ _ «تسنیم جان، ميشود دستت را برداری؟»

_ _ _ «نه، نمی‌شود، یوسف... آن دختر شایستگی‌ات را ندارد، بیا با من.»

لعاب دهنم را با اظطراب فرو بردم.
الحال چه كنم؟
بيرون بشوم يا همينجا بمانم؟
آه خدايا...
قلبم بی‌اختیار تندتر زد.
این دختر کیست؟
مگر مهمانان همه نرفته بودند؟ پس... این کیست و اینجا چه می‌کند؟

صدایش دوباره در گوشم پیچید:
_ _ _ «یوسف جان، من ذلیخۀ تو می‌شوم، به خاطر عشق تو حاضرم هر کاری کنم، چرا انکار می‌کنی؟»

_ _ _تسنيم! تو...

یوسف لحظه‌ای مکث کرد.
بی‌درنگ خود را بیشتر به در چسباندم.
با لحن دلفریب و سردی که استخوانم را لرزاند، ادامه داد:
_ _ _ «درست می‌گویی... تو به این زیبایی کجا و نهیر کجا.»

احساس کردم قلبم زیر ضربه‌ای سهمگین شکست.
روی زمین فرو ریختم و دیگر هیچ صدایی نشنیدم.
قفسه سینه‌ام را تنگی عجیبی فرا گرفت؛ گویی نفس کشیدن برایم دشوار شده است.
کف دست عرق‌کرده‌ام را روی لبانم گذاشتم تا صدای هق‌هق‌هایم خاموش شود.
خدایا...
چرا مرا محو نمی‌کنی؟ چرا مرا به نزد خود فرا نمی‌خوانی؟؟؟
آیا این‌قدر نفرت انگیزام؟ این‌قدر شکست خورده که حتی تو هم مرا نمی‌خواهی؟
خانواده‌ام پشت پا زده‌اند، و يوسف... يوسف هم مرا نمی‌خواهد...
چرا همه از من نفرت دارند؟ چه سهوي مرتكب شده‌ام؟ چه گناه نابخشودني انجام داده‌ام؟
چه حكمت در كار هاي تو نهفته است؟
من كه نميدانم!
من...
صرف همين را ميدانم، كه تنها و بی‌پناه مانده‌ام در این هجوم بی‌رحم دنيا.
آه نهيرِ بدبخت!!!

لمحه‌ای در خود غوطه‌ور شدم و اشک‌هایی که بر گونه‌هایم روان بود را با آب شستم.
دستانم به سوی دستگیره رفت، اما جرأت باز کردن در را نیافتم.
از کِی این‌گونه ترسان و بی‌تاب شده‌ام؟
کجا رفته است آن نهیرِ بی‌هراس، آن که بی‌محابا در برابر همه می‌ایستاد؟
اگر در را بگشایم و با صحنه‌ای تلخ روبه‌رو شوم، چه خواهم کرد؟
آنگاه چگونه تاب بیاورم؟
با دستانی لرزان دستگیره را پایین کشیدم و در را گشودم.
اتاق در هاله‌ای از تاریکی فرو رفته است و هیچ چیز واضح دیده نمی‌شود.
قلبم چون طبل نواخته می‌شود، طپش‌هایش تمام وجودم را پر کرده است.
قدم‌هایم را به لرزه برداشتم و وارد اتاق شدم.
در چنین تاریکی چگونه می‌توانم سویچ لامپ را پیدا کنم؟
با ناله‌ای عصبی، پووفی کشیدم که ناگهان دست سرد و محکمی دور کمرم حلقه شد و بی‌رحمانه مرا به دیوار کوبید.
با ترس هییینی کشیدم و نفسم را در سینه حبس کردم.
چشمانم را گشودم و با جفتی تیلۀ آبی مواجه شدم؛ چشمانی که در تاریکی شب همچون یاقوتی خشمگین می‌درخشند، از فرط خشم سرخ شده و جانم را به لرزه می‌اندازند.
نفس حبس‌شده‌ام را یکباره رها کردم، که همين لحظه چشمانش را بست و جبینش را آرام بر پیشانی‌ام نهاد.
نگاهش می‌کنم، متعجب و درمانده.
این رفتارهایش را چه باید تعبیر کرد؟
گرمايش، نزديكي‌اش...

و در عين حال آن همه سردی و انكار!
دلم مي‌خواهد بپرسم: يوسف، با من چه مي‌كني؟
امّا سكوت، گلويم را در خود بلعيده است.
فشار دستش بر کمرم سنگین‌تر شد.
کف دستانم را بر سینه‌اش نهادم و خواستم دورش کنم که ناگاه قهقهه‌ای بلند سر داد.
نزدیک صورتم لب زد:
_ _ _ این‌قدر از من متنفر هستی؟ این‌قدر؟

سعی دارم او را از خود برانم، اما هر لحظه حلقه دستانش تنگ‌تر می‌شود.
_ _ _ یوسف... می‌شود دستت را برداری؟ درد... درد دارم.

تلخ خندید و گفت:
_ _ _ درد داری؟ پس درد من چه؟ دردی که تو به من می‌دهی، آن چه؟

یک‌باره رهایم کرد و چراغ را روشن نمود.
الحال صورتش را واضح می‌نگرم؛
موهای موج‌دارش آشفته بر جبینش افتاده، چهره‌اش درمانده و کلافه است.

با فریادی بلند، گلدان روی میز را بر زمین کوبید:
_ _ _ لعنتی! چرا؟ چرا؟!

مقابلم ایستاد و نعره زد:
_ _ _ چرا از من متنفر هستی؟ این‌قدر نفرت‌آورم؟ ببین... چه کمبودی دارم؟ چه هستم؟ چرا نزد همه جز تو بی‌ارزشم؟

پوزخندی زد و ادامه داد:
_ _ _ الحال که پول هم دارم، پس چرا من را نمی‌خواهی؟

چه بگویم؟
می‌خواهمت...
آن هم با تمام وجودم، با بند بند جانم...
لعاب دهانم را به سختی فرو دادم و لب زدم:
_ _ _یوسف...

اما با فریادی پر از خشم میان کلامم پرید:
_ _ _دوست داری درد بکشم؟ واقعاً؟ اهوم؟ پس نگاه کن!

با چشمانی بهت‌زده و قلبی در تلاطم، نظاره‌گرش شدم که با قدم‌هایی محکم به‌سوی آینه رفت.
مشتش را با تمام قدرت به آن کوبید.
صدای شکستن شیشه، گویی استخوان‌های دلم را خُرد کرد.
خون از پنجه‌هایش فرو ریخت و در امتداد بازویش جاری شد.

پیش از آن‌که حتی فرصت واکنشی بیابم، سرش را نیز با خشمی ویرانگر به آینه کوبید.
تکه‌های شکستگی به اطراف پاشیدند.
صدای خش‌خش شیشه و نفس‌های آشفته‌اش در فضای اتاق طنین انداخت.

و بعد با لحنی تلخ و زخمی گفت:
_ _ _ببین نهیر خانم... خوب ببین! این همان مردی‌ست که دوست داشتن تو را به جان خرید... و حالا خودش را می‌شکند، چون تو... تو حتی نگاهی از سر دلسوزی هم به او نمی‌اندازی!

جبینش زخمی شده و خون آرام بر گونه‌اش جاری است.
با دلی نگران به سویش گام برداشتم و گفتم:
_ _ _ یوسف... پیشانی‌ات...

دستم را که به سوی جبینش دراز کرده بودم، پس زد و گفت:
_ _ _ دست نزن! نمی‌خواهم این دلسوزیِ تو را.

با صدایی لرزان و بغض‌آلود گفت:
_ _ _ متنفرم... آنکه این‌گونه با ترحم به سویم می‌نگري، مرا به یاد روزگاری می‌اندازد که به‌خاطر پول نداشتنم پس زده بودی.

قطره‌ای اشک از چشمان مسحورکننده‌اش جاری شد و ادامه داد:
_ _ _ درست است که در شأن خانواده‌ات ثروت نداشتم، اما بی‌نهایت دوستت داشتم و هنوز هم دارم.

هق‌هق امانم را بریده است و اشک‌هایم مانند سیلی بر گونه‌هایم جاری شده‌اند.

_ _ _ آنقدر دوستت دارم که با پس زدن‌هایت، باز هم مجنون توام.
دوستت دارم، حتی با آنکه پشت درب دستشویی شنیدی تسنیم چگونه با من رفتار می‌کرد، اما بیرون نیامدی و بی‌تفاوت ماندی.

انگشت شستش را روی گونه خیسم کشید و گفت:
_ _ _ گریه نکن، نکن... توان ندارم اشک‌هایت را ببینم، ایقان کن.

_ _ _ یوسف...

_ _ _ جانِ یوسف، حیاتِ یوسف...
من می‌میرم برای این یوسف گفتنت.

در میان گریه، لبخند تلخی زد و گفت:
_ _ _ ببین با خودت و من چه کردی... کجا رفت آن نهیر؟ آن نهیرِ لجباز و چشم وحشی من؟!

نهیر؟
نهیری باقی نمانده...
همه شکستن او را... بی‌هیچ رحمي.

با دیدن قطره خون روی جبینش به خود آمدم.
دست و پاچه لب زدم:
_ _ _ یوسف... خون، جبینت خونی شده.

شتاب‌زده به سوی کمد دویدم،
جعبه کمک‌های اولیه را بیرون کشیدم و دستش را گرفته به سمت تخت هدایت کردم.
کنارش روی تخت نشستم و زخم‌هایش را یکی‌یکی ضدعفونی کردم. سپس مرحم زده و پانسمان كردم.
با اتمام کارم، خواستم از کنارش بلند شوم که ناگهان دستم را کشید، تعادلم را از دست دادم و در آغوشش فرود آمدم.
سرش را روی گردنم گذاشت و بوسه‌ای عمیق زد.
نفس در سینه‌ام حبس شد،
گویی تمام اجزای بدنم از کار افتاده باشند.

دم گوشم لب زد:
_ _ _ من معتاد این مرحمم.

نگاهش را به صورتم دوخت و خیره به چشمانم گفت:
_ _ _ تو نفس حیات عشق منی، آن‌که بی‌تو نمی‌تپد.

قلبم در مرز جنون است.
لبخند بی‌حیایی که نزدیک بود بر لبانم نقش ببندد را محار نميتوانم.
لعاب دهانم را فرو داده و با قلبی پر تپش از جا برخاستم.
لرزان جعبه کمک‌های اولیه را برداشتم و به سمت کمد رفتم.

دربش را گشودم و جعبه را سر جای خود گذاشتم.

در همان حالی که پشتم به او بود، لبخند عمیقی زدم.
به جای اینکه درب کمد را ببندم، دستم به وسایل داخل خورد و باعث شد همه‌شان روی زمین بریزند.
آه از نهادم بیرون آمد.
نهیرِ کودن!
آیا هر بار باید مقابل این عبوس خان، آبرویم را بریزم؟
روی زمین نشستم و وسایل را جمع کردم.
با دستانی که از هیجان می‌لرزند، همه را دوباره سر جای خود گذاشتم.
برگشتم و نگاهم به او افتاد؛ با لبخندی محو نظاره‌گرم است، انگار این وضعیتم خوشحالش می‌کند.

با اضطراب، موهایم را به عقب راندم و به سمت تخت رفتم.
زیر نگاه‌های سنگینش دراز کشیدم.
در همان لحظه، یوسف چراغ را خاموش کرد و در جاي خود دراز کشید.
دستم را روی گردنم کشیدم؛ جای بوسه‌اش هنوز داغ است.
لبخندم پررنگ‌تر شد.
با همین حس شیرین به خواب رفتم.

سه سال قبل:

خبر عاشق شدن یوسف در ميان قوم ما پیچیده بود.
همه به چشم دختر بد به سوی من نگاه می‌کردند، انگار خطایی مرتکب شده باشم.
نامزدی‌ام با پسر مامايم فسخ شده بود.
از این بابت خرسند بودم، اما دیدن حال و روز مادرم مرا غمگین می‌کرد.
او درمانده و شکسته شده بود.
هر بار به من می‌گفت:
_ _ _ بدنام شده‌ای نهیر، الحال کسی تو را نمی‌خواهد.

_ _ _ تا آخر عمرت همین‌جا می‌مانی، خانه‌نشین شدی!

در دل با خود می‌اندیشیدم...
اگر دختری در خانه پدرش بماند و ازدواج نکند، چرا باید بدنام شود؟
چرا باید شرمنده باشد؟
مگر آن خانه، خانه او نیست؟ مگر خانه پدری‌اش نیست؟
اگر خواستگاری نداشته باشد، آیا جرم است؟
جرمش چیست؟
جرم دختر چيست؟
اینکه دختر است؟

آه... که این جامعه با چه تهمت‌هایی دختران را به آتش قضاوت می‌سپارد.

ادامه دارد...

 قسمت: چهاردهم«يوسف»آفتاب طلوع کرده و از لابه‌لای پنجره به درون می‌تابد. موهای خرمایی و بلند نهیرم پریشان دور صورتش ریخت...
14/11/2025


قسمت: چهاردهم

«يوسف»

آفتاب طلوع کرده و از لابه‌لای پنجره به درون می‌تابد. موهای خرمایی و بلند نهیرم پریشان دور صورتش ریخته‌اند، انگار هر تارش حدیثی‌ست از شب‌های بی‌قراری من. من حسرت‌وار به آن صورت زیبا و معصومش می‌نگرم؛ حسرت داشتن این فرشته‌ای را می‌خورم که حتی لمس دستانش برایم رؤیایی دور از دسترس است. حسادت در تمام وجودم موج می‌زند. او در کنارم است، اما نه برای من... همسر من است، اما از روی اجبار.

آه نهیر...
کاش فقط یک بار، بی‌واهمه، بی‌دغدغه‌های دنیا، نگاهم می‌کردی و می‌گفتی "دوستت دارم". نه از روی اجبار، نه از روی ترحم… از دل.

ناخودآگاه دستانم در لابلای موهای نرمش فرو رفت. صورتش را آرام لمس کردم و خود را کمی بیشتر به او قريب ساختم. نمی‌داند... نمی‌داند که در این مدت، حتی یک لحظه هم نبوده که بی‌فکر او سر بر بالین گذاشته باشم. نمی‌داند که شب‌ها با خیال لبخندش خوابم می‌برد و صبح‌ها با حسرت دیدنش بیدار می‌شدم.
بینی‌ام را روی جبینش نهادم و عمیق بوییدم.
نفس‌های گرمش به لبانم می‌خورد و من هر لحظه بی‌قرارتر از قبل می‌شوم.
چه اندازه مفلوک و خوارم در برابر این عشق!
با اینکه قلبم را شکسته، اما هنوز مجنون نگاهش هستم.
دستانم بی‌اختیار دور کمر نحیفش حلقه شدند و بیشتر به او قريب شدم.
لعاب دهنم را قورت دادم. قلبم مثل طبل می‌کوبد.
در همین لحظه، صدای تق‌تق در اتاق پیچید.
نفسم را سنگین رها کردم، آرام از او جدا شده و قدم به سمت در نهادم.
در را به آرامی گشودم. مادرم با پتنوس صبحانه‌ای در دست ایستاده بود. با دیدنم گفت:
_ _ _صبح بخیر پسرم، بفرما صبحانه آورده‌ایم، همینجا در اتاقت ميل كنيد.

_ _ _تشكر مادر جان، به زحمت شديد.

_ _ _زحمت چه پسرم، هله برو داخل نهير را هم بيدار كن.

سري تكان داده و در در را بستم.
پتنوس را روي ميز نهادم و به سمت تخت رفتم. آهسته كنارش جلوس كردم. نگاهم در چهره‌اش که هنوز خواب‌آلود بود غرق شد.
تکاني خورد و خواب‌آلود چشمانش را گشود؛ با دیدنم ناگهان سیخ در جای خود نشست.

«نهير»

لعاب دهنم را فرو بردم و به او خيره شدم.
عجيب نگاهم ميكند.
آه من ازين ورژن عبوس خاني اش مي هراسم!
زير نگاه هاي سنگينش در حال ذوب شدن ام.
هراسان گفتم:
_ _ _چه شده؟

_ _ _صبح شده! برخير رويت را بشوي و صبحانه بخور.

شتاب زده از جا بلند شدم و به سوي دستشويي شتافتم.
در را بستم و چند مشت آب پی هم به صورتم زدم.
لبم را گزيدم و در دل گفتم:
اين يوسف هم عجيب است!
ديشب با اجبار همراهم ازدواج كرد، حالا هم آنگونه نگاهم ميكند.
چشمان آبي‌اش برق مي زدند.
نفس عميقي كشيدم و سپس با قلب كه قريب بود از حلقم بيرون بزند در را گشودم.
يوسف روی تخت نشسته است و مشغول موبایلش.
مردد به سمت تخت رفتم و آرام جلوس کردم.
با دیدن پتنوس صبحانه، معده‌ام به قار و قور افتاد.
این عبوس خان چرا شروع نمی‌کند؟
مثل عروس ناز کرده نشسته!

در همین اوهام بودم که ناگهان گفت:
_ _ _ جای این‌که به من خیره شوی، غذایت را میل کن.

_ _ _ من هم علاقه‌اي خيره شدن به صورت تو را ندارم! فقط... منتظر بودم تو ابتدا شروع کنی.

بعد بيخيال او بی‌حرف شروع کردم به لقمه گرفتن.
زیرچشمی نگاهی به او انداختم که به من مي نگريست.
توبه!
می‌خواهد همین غذا را هم زهرم کند!
به دليل اينكه گرسنه بودم بيخيال يوسف اخمو گك شدم.
چه كنم؟
جبين او هميشه همينطور گره‌خورده است.

صبحانه را كه تناول كردم، روبه يوسف پرسيدم:
_ _ _ اگر نميخوري من پتنوس را ببرم.

سرش را به معني انكار تكان داد.
پتنوس را برداشته و از اتاق بيرون شدم.
حالا درست كه با من قهر است.
نكنه با غذا هم قهر كرده؟
فقط كه عروس باشد، مثلا من را به اجبار اينجا آورده عوض اينكه من قهر باشم او ناز ميكند.
روانه مطبخ شدم و پتنوس را روي ميز نهادم.
از مطبخ بيرون ميآمدم كه با حرير مقابل شدم.
با ديدنم صورتش از فرط خنده سرخ گشت و قهقهه‌اش به هوا رفت.
با حيرت نگاهش ميكنم.
اين هم مثل برادرش تعادل رواني ندارد.
در ميان خنده بريده بريده گفت:
_ _ _واي نهير... اين چه ظاهريست؟

و من كودن تازه متوجه ظاهرم شدم كه لباس يوسف را برتن كرده بودم.
خاك بر سرم!
_ _ _آه توبه خدايا... اينقدر نخند، خب چه كنم لباس هايم كثيف شده بود لالايت هم همين را برايم داد.

_ _ _ههههه ولي از حق نگذريم لباس لالايم بيشتر از خودش به تو خوب گفته!

_ _ _ياوه گويي مكن! خب من بروم به اتاق تا بيشتر ازين آبرويم نرفته.

_ _ _آها... برو برو راستي منتظر باش من برايت لباس مي آورم.

جواب حرير را داده به سمت اتاق شتافتم.
آه نهير ابله!
خب شد تنها حرير ديد اگر خاله راحيل ميديد آنوقت خوب بياب ميشدم.
آرام وارد اتاق شدم.
عبوس خان به حمام رفته است، پس با خيال راحت خود را روي تخت انداختم.
حتي اينجا هم بوي او را ميدهد.
حس ميكنم معتاد اين بو شده‌ام.
با تقه‌اي كه به در خورد شتاب زده مثل آدم نشستم.
حرير با لبخند وارد شد. در دستانش لباس، جواهرات و لوازم آرايشي قرار دارد.
قريبم آمد و گفت:
_ _ _امشب مادرم بخاطر عروسي شما مهماني برگذار كردند. اين هم لباس و وسايل ضروري ینگه جان!

با شنيدن لفظ ینگه گونه‌هایم سرخ گشت.
عجيب حسي دارد.
هرگز فكر نميكردم كه به اين جا برسم، اما اين سرنوشت است كه همرايمان بازي ميكند.

_ _ _خب... من ميروم شما هم آماده شويد، خود را آراسته سازيد تا دل دختران بترقه!

سپس با خنده از اتاق بيرون شد.
پس از رفتن او، لباس را به آرامي برتن كردم. لباس زيبا و مجلل به لون سرخ است.
موهايم را شانه كردم، اين روزها زيادي بلند شده است.
درازي اش تا زير باسنم ميرسد.
زیورآلات طلايي را نيز انداختم و تا جاييكه بلد بودم شروع به آرايش صورت بي روحم پرداختم.
در آخر لب سرين به لون سرخ تيره به لب هايم كشيدم.
با اتمام كارم از جايم بلند شدم، در همين لمحه يوسف نيز از دستشویی بيرون آمد.
با ديدن بالاتنه عريانش گونه‌هایم از فرط خجالت سرخ گشت.
رخم را به سمت دیگري دور دادم.
بي‌حيا! مگر نميداند كه من اينجا حضور دارم؟
همان‌طور خجالت‌زده ايستاده بودم كه صداي قدم‌هایش به گوشم رسيد.
قريبم شد. كنارم ايستاد.
قلبم مثل طبل جنگی به سینه‌ام می‌کوبد.
نفس‌هایم گره خورده اند و نگاهم جُرات بالا آمدن ندارد.
از گرمای حضورش، انگار هواي اطرافم سنگین شده است.
بي آنكه چيزي بگويد، فقط كنارم ايستاد...
لعاب دهنم را به سختي فرو دادم.
سرش را به سمت میز آرایش متمایل کرد.
قطره‌های آب از موهایش روی گردنم چکید.
خدایا... احساس می‌کنم قلبم دارد از جا کنده می‌شود.
زیرچشمی به سویش نگاه کردم؛ شانه‌ی مو را برداشت و از کنارم دور شد.
با دور شدنش، نفس آسوده‌ای کشیدم.
واقعاً نمی‌شد مثل یک آدم معمولی شانه‌اش را بردارد؟
یا دست‌کم می‌گفت تا خودم برایش بیاورم؟
انگار هر حرکتش باید مرا به مرز جنون برساند...
با یک رفتار ساده، دلم را آشوب می‌کند، و خودش بی‌خبر از طوفانی‌ست که در من برپا کرده.
لعنت به این دل بی‌صاحب!
کاش همین حالا از تپیدن بایستد، تا این همه دستپاچگی تمام شود.

بالاخره شب فرا رسید و مهمانان یکی‌یکی از راه رسیدند.
احساس می‌کنم کسی در دلم رخت می‌شوید.
اضطراب مثل موجی بی‌امان، در وجودم پيچيده.
دلم آشوب است، دست‌هایم می‌لرزند.
چطور باید میان جمع ظاهر شوم؟
چگونه با لبخند و آرامش به مهمانان خوش‌آمد بگویم، در حالی که دلم غوغاست؟
آه، ای کاش کسی حال درونم را می‌فهمید...
با لبخندی مصنوعی وارد صالون شدم.
همین که قدم درون گذاشتم، سکوت بر فضا حاکم شد.
نگاه‌ها یکی‌یکی روی من خیره ماندند.
مضطرب و سنگین‌قدم، آرام کنار خاله راحیل نشستم.
هر نگاهی معنایی دارد؛
یکی با تحسین، یکی با تعجب، و بعضی‌ها... با حسد.
گويا آمدنم موجی از حرف‌های ناگفته را در ذهن‌ها بیدار کرد.
خاله راحیل با لبخند گرمش یکی‌یکی به مهمانان معرفی‌ام کرد.
با هر نامی که می‌برد، فقط سرم را به احترام تکان می‌دادم.
زبانم بند آمده بود و قلبم بی‌وقفه می‌تپید.
فقط خدا می‌دانست درونم چه غوغایی‌ست...

اکنون فهمیدم افرادی که آمده‌اند، جز اقوام نزدیک‌شان کسی نیست.

چندی نگذشت که يوسف نیز به جمع پیوست.
پیراهن تنبان به لون سفید به تن دارد و آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده است.
بدون اینکه نگاهی به من بیندازد، کنار حریم نشست.
دخترانی که آنجا کنار حریم بودند، با شور و حسرت به يوسف نگاه مي کردند.
قريب است از حسادت زیاد سکته کنم.
نگاهم خیره به آن‌ها دوخته شده بود.
دختری با موهای طلایی و درخشان کنار يوسف نشست.
چهره‌اش آن‌قدر زیبا بود که بیننده را مبهوت می‌کرد.
لبم را به‌زور گاز گرفتم و با کنجکاوی به يوسف نگاه کردم.
وقتی آن دختر صحبت کرد، يوسف لبخند فریبنده‌ای زد.
حسادت در وجودم أوج گرفت.
دست‌هایم را محکم مشت کردم، انگشتانم سفید شدند از فشار.
يوسف با بی‌تفاوتی یکی از دستانش را روی تکیه‌گاه مبل گذاشت، گویی همه‌چیز برایش عادی‌ست.
نیم‌نگاهی سرد و بی‌رحم به من انداخت، لبانش به نیشخندی کج و مکارانه باز شد.
قلبم فشرده شد، چشم‌هایم پر از اشک گشت، بغض چنان گلوی‌ام را گرفت که نفس کشیدن سخت شد.
احساس کردم دنیا روی سرم خراب می‌شود.
لعنت به این احساس بی‌کسی و لعنت به او... به این همه بی‌تفاوتی و بی‌رحمی.
بعد دست دیگرش را آرام روی دستان سفید و نرم دختر گذاشت، بغضی سنگین در گلویم نشست، قريب است گريه كنم.

صدای آرام اما محکم خاله راحیل باعث شد نگاه خود را از آن‌ها بردارم و به سمتش بدوزم.

زنی که کنار خاله راحیل نشسته بود، با نگاهی کنجکاو پرسید:
_ _ _خب نهیر جان، نگفتی چند سالت است؟

با صدایی لرزان جواب دادم:
_ _ _بیست و یک سال سن دارم، خاله جان.

لبخندی گرم و ظریف زد و گفت:
_ _ _ماشاءالله، به عمرت برکت باشه دخترم.

پاسخ دادم:
_ _ _تشکر، همینطور برای شما.

ناگهان زن دیگری، با نگاهی تحسین‌آمیز گفت:
_ _ _ماشاءالله راحیل جان، چه عروس زیبا و با نزاکتی انتخاب کردی.

از درون خنده‌ بلندي به سر دادم، به خودم گفتم:
«عروس با نزاکت؟ وای اگر بدانند این عروس با نزاکت چه دردها و زخم‌هایی در دل دارد، چه رنج‌ها کشیده، و چه گل‌هاي که به آب داده...»
چه شیطنت‌هایی می‌کرد و از آداب و نزاکت هیچ خبری نبود.
لب‌هایم را محکم به هم فشردم تا لبخند تلخ و تمسخرآمیزم پنهان بماند.

زمان غذاي شب فرا رسيد و همه دور سفره جلوس كردند.
ميخواستم كنار خاله راحيل بنشينم كه به آرامي كنار گوشم نجوا كرد:
_ _ _دخترم، كنار يوسف بنشين.

سري تكان دادم.
فقط همين را كم داشتم.
به آرامي كنار يوسف جلوس كردم.
در آنطرف كناري يوسف، همان دختر موطلا نشسته است.
با ناز و غمزه روبه يوسف لب زد:
_ _ _يوسف جان، ميشه آن ماست را برايم بدهي.

درد يوسف!
فقط خودتت دست نداري!
يوسف ماست را مقابلش گذاشت كه دوباره گفت:
_ _ _تشكر يوسف جان.

يوسف در جوابش گفت:
_ _ _خواهش، نوش جان.

چشمانم در حدقه دور دادم و مشغول غذا خوردن شدم.
به والله اگر آن نهير سابق ميبودم في‌الحال مو روي سر اين دختر نميگذاشتم.
مو زردك!
حيف كه من را نميشناسد.
حمایت بیشتر تان را خواهانم جهت خدمات بهتر و انرژی بیشتر به ما.

ادامه دارد...

Address

Kabul
Kabul
1901

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when S M S posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Contact The Practice

Send a message to S M S:

Share

Share on Facebook Share on Twitter Share on LinkedIn
Share on Pinterest Share on Reddit Share via Email
Share on WhatsApp Share on Instagram Share on Telegram