S M S

S M S 💻اطلاعات عمومی
😲انگیزشی
📖داستان ها
📙اشعار ناب
🌳رشد فردی
دانستنی ها
📝پرسش و پاسخ
📊تست روانشناسی
🗄️سرگرمی

رمان : زیبایی اش درد داشتنویسنده : ضربی عزیزی قسمت : نهم و اخرخانه آمده دفتر خاطراتم را برداشتم برایش بوردم گیتی؛ سلام ک...
23/09/2025

رمان : زیبایی اش درد داشت
نویسنده : ضربی عزیزی
قسمت : نهم و اخر

خانه آمده دفتر خاطراتم را برداشتم برایش بوردم
گیتی؛ سلام کنعان جان خوبی
کنعان: ممنون دوست ناشناسم خوبم که خندید
گیتی؛ بگیر دفتر خاطراتم را برایت آوردم این را بخوان در همه صحفه هاتش تو هستی
چند ساعتی نشسته باهم خیلی درد دل کردیم
کم کم رفتارش خوب میشد
بعدا خانه رفتم که خبرای بسیار عجیب به گوشم رسید خواهر زاده خاله شمسیه که می‌خواست برای کنعان خواستگاریش کند با فیصل در ارتباط است هفته ها است باهم حرف می‌زنند و باهم ملاقات میکنن
عاشق هم شدند و فکر کنم مسله جدی است
خاله شمسیه حیران و پریشان مانده😁
شب به طفلا رسیده گی کرده بیمارستان رفتم
در جریان صحبت بودیم که کنعان صدام زد
گودیگک شیر چایی ام
گیتی:چیییی چی گفتی کنعان دباره تکرار کن چه گفتی
تو مره گودیگک گفتی
کنعان: بلی مگر تو گودیگک من نیستی
گیتی😭😭😭
کنعان: مسیر عشق تو آنقدر قوی و استوار بود آنقدر عشق ریخته بودی که نه تنها خاطراتم را بیادم آورد حتی اگر مورده بودم برایم جان می‌داد
همدیگر به آغوش گرفته گریه کردیم
کنعان: گیتیم دوستت دارم تو مره عمر بخشیدی تو مادر اولاد هایم شدی تو نفس بخشیدی او فرشته زندگی ام
خدایا راستی هم که گفته بودن آخرین قسمت شب بیشتر سیاه است
یعنی شب تاریک زندگی من تمام شد
کنعان بهبود یافته از بیمارستان مرخص شد
به خانه رفتیم آمدنش را جشن گرفتیم و همان شب کنعان عشق مان را همه به اعلام کرد
همه گی خوشحال شدن حتی خاله شمسیه وای امید و بهارم د آغوش کنعان رفته و شادی می‌کردند حتی آنها دلتنگ پدر خود بودن
باهم نامزد کردیم و همه خوشحال زندگی کردیم
من و کنعان باهم نشسته بودیم که بهارم صدا زد ماااا
وای کنعان بهار ما گفت یعنی مادر
از هیجان بغلش کرده هزار بوسش کردم
ولی کنعان بخیلی کرد😂 که چرا اول په نگفتن
ولی کنعان بی انصافی نکن
من بیشتر از تو زحمت شان را کشیدم و بر شان عشق ورزیدم
آه که عشق چکار ها نمی کند
جشن عروسی ما نزدیک بود واز قبل صاحب دو فرزند بودیم
جشن با شکوه گرفتیم
و اینک نوبت نماز شکرانه است
شب عروسی بود و با لباس سفید به عقب کنعان ایستاد شده نماز را ادا کردیم و بهترین شب زندگیم به کنعانم رسیدم
و آه عشق که چه کار ها نمی کند بعد سفر طولانی و پر خم پیچ دفتر خاطراتم واقعی شد
و حالا خانواده چهار نفره و خوشبخت....
پایان رمان منتظر رمان های جدید باشید
چطور یک رمان بود منتظر نظریات تان هستم.

عشق_واقعی # قسمت: اولمادرم: بخی او دختر مکتبت نا وقت میشه باز من: باشه مادر پنج دقه دگه بیدار میشم مادرم: نی نمیشه زود ش...
23/09/2025

عشق_واقعی #
قسمت: اول
مادرم: بخی او دختر مکتبت نا وقت میشه باز
من: باشه مادر پنج دقه دگه بیدار میشم
مادرم: نی نمیشه زود شو صبحانه امده اس باز مثل دیروز وری کوشنه میری
من: باشه مادرم باشه
برادرم سجاد : او خو عاددتش اس امتو نا وقت بره
مادرم: اوبچه تو برو نانته بخو برو ده وظیفیت
من: مادر بچیت کور خود بینا مردم اس دگه
مادرم: زیاد گپ نزن او دختر زود شو برو دگه ناوقت شود
خوب میخایم خوده معرفی کنم اسمم حمیرا اس ده خانه 6 نفر استیم مه خاهر ندارم 3 برادر دارم شکر مه دختری 17 ساله استم با جلد گندمی چشم های سیاه و ابروی های پور پوشت
من: مادر مه رفتم مکتب خداحافظ
مادرم: برو دخترم بخیر بری
خوب مکتب امدم دیدم استاد ما امده بود
من: استاد اجازه اس بیایم
استاد: ها بیا داخل
خوب درس ما تمام شود ده ساعت اخر مکتب ما یک از دوستایم امد گفت
اسما: او دختر مه ده زبان انگلسی ظیف استم میخایم کورس انگلسی بروم تو میری
من: ها بخدا چند وقت بود مام میخاستم برم
انگلسی مه چندان خوب نبود به او خاطر رفتم
خانه رفتم
من: سلام مادر خوب استی
مادرم: خوب استم دخترم بخیر امدی
من: ها مادرم راستی دوستم گفت یک کورس انگلسی پیدا کده مام برم
مادرم: اگه میری برو بیازو انگلسیت ظیف اس
من خوبس مادر بعد از چاشت میروم کدی دوستم
الی که بیبینم میگم کاش امو روز مادرم مره اجازه نمیداد که کورس انگلسی بروم یا کاش امو روز ات مکتب نمیامدم شاید ای اتفاق برم نمیفتاد.......
عشق واقعی
قسمت: دوم
خوب بعد از چاشت شود اسما زنگ زد و ادرس کورس ره برم داد خو رفتیم ثبت نام کردیم و صبح امو روز شروع کردیم چون پیش از چاشت منو اسما مکتب میرفتیم تایم کورس ره از سه ونیم تا چهارنیم کردیم چند هفته میشود که مه او اسما اونجه میرفتیم روز های اول خیلی خوب بود بعد از چند هفته یک بچه خیلی خیلی جزاب امده بود جلد سفید چشم و بینی کلان مو هایش که از همه خوشگل تر بود او بچه اسمش احمد بود احمد یا یک دوست خود امده بود هردویشان میخاستن درس بخانن دوستش هم خیلی خیلی جزاب بود اسم اش علی یاسر بود خوب من عاشق احمد و اسما عاشق الی یاسر شوده بود خیلی خیلی مه و دوستم ازو وقتی که بچا امده بود تغیر کدیم ما خیلی مغرور بودیم اما وقتی انها امدن دیگه هیچ چیزی جوز احمد برم ارزش نداشت یک روز علی یاسر ره گفتم
من: علی یاسر شماره خود و احمد ره بتی ده گرو ات تان میکنم
علی یاسر: خوبس
شماره خوده گفت مه نگرفتم و قتی شماره احمد ره گفت گرفتم ده تلفونم
بعد از مکتب رخصت شدیم
من: اسما مه شماره احمد ره گرفتم
اسما: چیرقم او دختر چی کار کدی نکنه تلپ کدی نه نکدی نی
من: نی مه رفتم از دوست احمد شماره احمد ره گرفتم
اسما: او دختر خدا کنه ده مه و خود درد سر جور نکنی استاد ها خبر شوه ده پدر مادر ما میگه و انها دگه سری ما اعتماد نمیکنه
من: نی انشالله خبر نمیشه
اسما: خدا کنه
من: خانه رفتم دست ذویمه شوستم خانه ره جم کردم ظرف هاره همه ره چون تابستان بود ده روی حولی میخابدیم جای شب ما ره امده کدم و رفتم تلفونمه گرفتم دیدم نیت نداره رفتم دکان نیت انداختم برش امدم دیدم احمد ان اس نام احمد بخاطر که برادرم خبر نشه زهرا ثبت کده بودم وقتی دیدم ان اس خیلی خوش شدم سلام دادم برش
احمد: ببخشی نشناختم.
من: حمیرا استم همصنفی کورسد
احمد: خا چی گپا.
من: قراری طرفای شما چطور...... خوب منو احمد امتو گپ میزدیم چند روز میشود از رابطه ما
از دست که عاشق احمد بود نیم ساعت پیش کورس میامدم تا بتانم او ره ببینم و وقتی نمیامد خیلی دلم برش تنگ میشو

عشق واقعی
قسمت: سوم

خوب منو دوستم خیلی عاشق اونا شده بودیم اما دوستم شماره او بچه ره که دوست داشت نگرفت بخاطر گفت پدرم ببینه قار میشه سرم
من: اسما اگه شرم میشی مه شماریشه میگیرم ازش
اسما: نی نمیخایم
من: خود دگه چیزی نگفتم چون میخاستم خودش تصمیم بگیره
خو ما و دوستم بخی از پوشت او دوتا میرفتیم بخدا مه ازو دخترا نیستم که بچه باز باشم اما وقتی او ره میدیدم یک رقم نیشود دگه عقلم نمیتانسد تصمیم بگیر قلبم تصمیم میگرفت خوب وقتی از پوشت اونا میرفتم خانه که میامد خیلی خوده سر زندش میکدم میگفتم چرا اتو کار ره مکنی اما صبح بازم امتو میکدم خوب روز معلم شود
من: اسما ده روز ملعم شرکت میکنی
اسما: ها تو چطور
من: مام شرکت میکنم خوب روز معلم شود یک بلوس سفید با دامن سیا بود کودی دار و چادر سیا پوشیده بود و رفتم دیدم احمد خیلی خوشتیپ ظوده بود اونجه اهنگ ماندن همه میرقسیدیم او دو بچه احمد و علی یاسر هم امنجه بودن
خوب چند روز گذشت امتو من: بعد چند روز دیدم ده تلفونم یک پیام امده رفتم که سیل کنم دیدم که..........

💞فلسفه عشق👇🏻قسمت اول✍🏻 به قلم بانو میوندما در مکتب یاد گرفتیم که اگر منشوری داشته باشیم و اجازه بدهیم شعاعی از نور از آن...
23/09/2025

💞فلسفه عشق
👇🏻قسمت اول
✍🏻 به قلم بانو

میوند
ما در مکتب یاد گرفتیم که اگر منشوری داشته باشیم و اجازه بدهیم شعاعی از نور از آن عبور کند خواهیم دید که نور به هفت رنگ تجزیه خواهد شد؛ همان رنگ‌های رنگین کمان!
عشق هم همینطور است ...
اگر عشق را در منشور عقل و خرد بشری بتابانیم، خواهیم دید که به عناصر متعددی تجزیه می‌شود و ما درست مثل رنگین کمان نور رنگین کمان عشق را آشکار خواهیم دید.
✍🏽 پائولو_کوئیلو
کتاب: عشق ورای ایمان

کتاب را روی میز گذاشتم و به ساعت نگاهی کردم که دقیق ۶ صبح بود. بعد از تفسیر قرآن شريف و یک ساعت ورزش، مطالعه هم به پایان رسید. نگاهی کردم به روتین امروزم که فقط سه ساعت چهل دقیقه ای در پوهنتون درس داشتیم، به خودم وعده دادم که امروز بعد از ختم درس به خود یک غذای خانگی آمده کرده و بعد راهی وظیفه میشوم. من که سالهاست دور از محبت فامیل، مجبور بودم همه کار ها را خودم انجام دهم. رفتم آشپزخانه یک صبحانه ساده آماده کردم، تمام ورق ها و پروژه های امروز را در بکس گذاشته، آماده گی به رفتن پوهنتون را گرفتم. همه چیز عالی بود. حمام کرده بودم، غذای صحی نوش جان کردم و کلا نظر به روتین بودم، قبل از خارج شدن از بلاک یک برانداز خود را در آیینه قد نما کردم همه چیز خوب بود، نگاهی کردم به انتخاب عینک آفتابی بعد از مکسی یکی آنها را انتخاب کردم و از خانه بیرون شدم. سوار موتر شدم و طرف دانشگاه پل تخنیک کابل روان شدم. در راه فقط به حرف های دیشب مادرم فکر میکردم، که میگفتن وقت تشکیل خانواده است، با خود گفتم یعنی این ملت فکر میکنن تنها دغدغه یک فرد بالغ ازدواج نکردن است!؟ چقدر دلتنگ دیدار مادرم بودم! آنقدر در فکر غرق بودم که مسیر راه و زمان برایم کوتاه بنظر میرسید. وقتی نزدیک درِ ورودی دانشگاه شدم با خود گفتم چی عجیب اصلا نفهمیدم! با ورود به دانشگاه یادم آمد که امروز اعلان نتایج سمستر است، لبخند روی صورتم پهن شد و با خود زمزمه کنان گفتم ترازوی عدالت دنیا اصلا اشتباه نمیکند پس استرس ممنوع! با وارد شدن به دهلیز از این همه ازدحام محصلین و سر و صدا فهمیده میشد که واقعا همه با شور و شوق آمدند! مثل همیش اولین فرد که روبرو شدم سمیر بود.
_ سلام سمیر! صبح بخیر.
_اووووو احمد خان، یکبار دیگر نخبه دانشگاه. مه میگم بیشک! یک چیز، یارا تو چی میخوری که اینقدر لایق هستی!؟
لبخندی کردم و گفتم ممنون سمیر منم خوبم! خب، چیست نتایج با این همه ازدحام نمیشود که رفت و دید
_ برایت میگم ولی باید چاشت من را دعوت کنی!
_ میفهمی که من بعد درس وظیفه میروم اما یک روزِ دیگر انشالله
_ نمیشود! برو خودت ببین
با رفتار های طفلانه سمیر تقریبا عادت کرده بودم، در گوشه ایستاده بودم تا کمی ازدحام محصلین کم شود، بعد ۱۵ دقیقه نزدیک نتایج شدم با دیدن نتایج آهی کشیدم، یعنی آهم بدلیل خرسندی بود، ۹۸,۶ نتیجه ام بود. ای کاش می‌میتوانستم این خبر را به پدرم هم بدهم. لبخند زنان داخل صنف شدم، سر و صدا زیاد بود، بعضی ها خرسند و بعضی ها ناراحت. سلامی کردم دسته جمعی، ولی اصلا کس متوجه ام نشد، با چشم هایم چوکی خالی را جستجو میکردم که کسی اسمم را صدا کرد، دنبال صدا رفته متوجه حریر شدم که چوکی پهلویش خالی بود.
_ سلام احمد! چوکی کناری من خالیست اگر میل داری یعنی اگر مشکل نداری میتوانی بنشينی!
بلی حریر دختر محترمِ بود، برعلاوه یکی از محصلین کدر دانشگاه بود. با لبخند نگاهی کردم و گفتم البته که مشکل نیست، کنار حریر نشستم و کمی در مورد امتحانات و نتایج صحبت های کردیم!

هیوا:
شب مکمل نخوابیده بودم، به ساعت نگاهی کردم تقریبا ۷ بود. از اتاق بیرون شدم که متوجه مادرم شدم، در حال آماده کردن صبحانه بود سلامی کردم و نزدیک شدم به مادرم گفتم امروز نتایج اعلان میشود باید خانه مادر کلان بروم، مادرم که از من بیشتر دلهره داشت نه بخاطر نتایج بلکه بخاطر من، مادرم بعد از مکسی گفت فعلا وقت است، ساعت ۸ اعلان میشود منتظر باش با حریر یکجا برو، حریر دانشگاه میرود یکجای بروید. رو به مادرم کردم و گفتم نخیر من قدم زنان میروم تا آنجا میرسم به تایم هم برابر می‌شود. مادرم که استرسم را درک میکرد با آواز خیلی نرم گفتن: هیوا! ببین نتیجه هر چی باشه، باشه. اصلا دلخوری نکن و ها در دنیا هر چی بخیرت باشد همان می‌شود. نفس عمیقی کشیدم، خیلی چیزها در مورد عدالت دنیا و گلایه های از تقدیر داشتم اما اینبار هم قورتش دادم و عاجزانه گفتم درست است مادر جان. رفتم برای آماده کردن خود، بعد از ۱۵ دقیقه از حویلی بیرون شدم دلهره داشتم راستش در حال رفتن طرف خانه بی بی جان با دنیا در حال جنگیدن بودم، هی گله میکردم در میان گلايه هایم از دنیا و تقدیرم خواستم که اینبار با من یار باشد، بگذارد اینبار من میدان نبرد را ببرم و من فاتح جنگ باشم.
گله ها زیاد و آرزو ها زیادتر بودن حتی مسیر راه برایم از سابق کوتاه تر شده بود، روبروی دروازه حویلی بی بی جان ایستاد بودم نفس عمیق کشیدم در را کوبیدم، بلی در را مثل همیشه مرسل خانم باز کرد. ابرو هایم را برای نشانه غرور بالا گرفته بودم، اولین کسی که سر صحبت را باز کرد این مرسل بود مثل همیش با نیش و کنایه ها ازم پذیرایی میکرد.
_ هاای هیوا میفهمی منتظر تو بودم!
_بلی بلی از در باز کردنت فهمیده میشه! بدون هیچ حرفی داخل حویلی شدم حتی نگاه هم نمیکردم، اینبار نه حوصله ای بود و نه هم انرژی ای! خاموشانه داخل صالون شدم به همه سلام کردم دست بی بی جان ره بوسیده با همه احوال پرسی کردم! مامایم هم که کمپیوتر را باز کرد و منتظر باز شدن سایت وزارت شدیم! سوالی ازم پرسیده شد از طرف مرسل با آواز بلندتر گفت هیوا اگر در طب کامیاب نشوی که من مطمئنم نمیشی چیکار میکنی؟! اینبار دیگه رو بسوی مرسل کرده با آواز اندک بلندی گفتم: مرسل جان مثل تو منتظر شهزاده سوار بر اسبم میباشم تا من را با خود ببرد یعنی از این هم واضح تر بگویم مثل تو منتظر شوهر میباشم البته پولدار. از صورت مرسل فهمیده میشد که تیرم به هدف خورده. استرس داشت قلبم را پاره میکرد، دقايق برایم مانند ساعتها میگذشت ولی سایت باز نمیشد. ساعت ۱۰ شد این همه مدت کلا با کنایه های مرسل کلنجار میرفتم، اشتها هم نداشتم صبحانه هم که نخورده بودم حسی ضعف داشتم، با شنیدن صدای مامایم قلبم ریخت ازم درخواست آی‌دی ام را کرده بودن، بعد از وارد کردن آی‌دی منتظر ماندیم تا نتایج را بخوانن
رسول: هیوا بنت محمد هاشم ولدیت محمد حفیظ با کسب ۳۱۰ نمره کمپیوتر ساینس پولی تخنیک کابل
قلبم آتش گرفت، بر لحظه ای آواز همه عجیب به گوش هایم میرسید. حالت بدی داشتم وصف ناشدنی بود، لحظه ای حالت تهوع پيدا برایم دست داد. مرسل نغمه کنان برایم گفت: هیوا پس منتظر شهزادت باش امیدوارم زودتر برش برسی، این اولین باری بود که کنایه هایش از طرفم بی‌جواب مانده بود، اگرچه همه برایم تبریکی میدادن اما من سالها بخاطر طب زحمت کشیده بودم ۲ سال فقط بخاطر طب. هیچ چیز نگفتم با همه خدا حافظی کرده راهی خانه شدم، گرچه اصرار برای ماندنم کردن اما نه تابِ برای بودن داشتم و نه هم جانِ. با عجله برای نشنیدن حرف های مرسل چادرم را سر کردم و از خانه بیرون شدم. در مسیر راه همش با دنیا در جنگ بودم گاهی هم متوجه نگاه های مردم میشدم که برایم پوزخندی میزنن و بعضا هم عجیب نگاهم میکردن اینبار با دنیا یکجا بالای مردم را هم خشمگین بودم تا اینکه در یک موتر شیشه سیاه متوجه چادر و مو هایم شدم، اصلا باورم نمیشد مو هایم بطور وحشتناکی از زیر چادرم بیرون شده بودن، با خود گفتم یعنی دلیل خنده های مردم این بود. در حال منظم کردن موهایم بودم با خود گفتم چی وقت زندگی دوست و رفیق مان بود که اینبار باشه، زندگی میدان جنگی تکراری است، ما هم جنگاور های هستیم که برای جنگيدن اجیر شدیم. هیوای احمق تو را ببین که آرزو چی را میکردی، اینجا بود که صدای از عقب به گوش هایم رسید

میوند:
درس به پایان رسیده بود، باید خانه رفته به وعده خود عمل کرده و بعد وظیفه بروم. روز ها بود غذای چاشت من فست‌فود بود. با یک دلخوش از دانشگاه بیرون شده سوار موتر که از طرف دفتر که کار میکردم برایم داده شده بود، شدم. در طول مسیر به پروژه جدید با همکاری حریر گرفته بودیم فکر میکردم، ناگهان موتر متوقف شد و مکسی که از حیرت بود در این فکر بودم آیا بنزین خلاص کرده یا هم آب ماشین؟ از موتر پایین شده و قبل از پایین شدن یکبار بنزین را چک کرده بعد بانت موتر را باز کردم، حدسم درست بود آب ماشین! با خود گفتم چطور میتوانی در مقابل امانت مردم کوتاهی کنی. هوا هم آن روز خیلی گرم بود، تا مارکیت رفتم تا آب بگیرم و آرزو میکردم که مشکل فقط آب باشد چون اصلا در این موارد بلدیت نداشتم. بعد از برگشت از مارکیت، نزدیک موتر یک خانم ایستاده بود. کنجکاو شدم، نزدیک شدم که در حال جنگيدن بود، یعنی از جنگ و میدان جنگ صحبت میکرد. لحظه ای فکر کردم با تلیفون صحبت میکند اما با نزدیک تر شدن آیدیا و فکرم تغییر کرد، بلی با زندگی در حال جنگيدن بود. خواستم حرف نزنم اما ناگهان برایش گفتم زندگی کسالت بار نیست ...
بلکه کسالت در مردمی است که از پشت عینک‌های دودی و تیره به دنیای خود نگاه می‌کنند ! بعد از لحظه خانم که به عقب برگشت یک دختر بود یعنی یک دختر جوان، قد متوسط داشت، از حلقه های که از چادرش بیرون شده بودن فهمیده میشد مو هایش طلای بود، یک حجاب سیاه رنگ پوشیده بود و با آن چشم های عسلی اش با بهت بطرفم میدید. در کل دختر ظریف بود.

هیوا:
دنبال صدا رفتم با برگشت به عقب متوجه پسری شدم با قد بلند، مو های سیاه، چشم های سیاه که خیلی جذاب بود، یک یخنقاق سفید، پتلون سیاه و کرمچ سفید پوشیده بود. همه با هم ترکیب شده یک انسان واقعا کاریزماتیک که را نشان میداد. با کلید که بدست داشت اینجا متوجه شدم که موتر مال او بود، بطور سریع گفتم موتر از شماست و نگاهی به سر وضعش کردم گفتم بلی زندگی به شما انسان های طبقه بالا اصلا کسالت بار نیست. تا شما به دنیا اه گفتین دنیا برایتان مه گفته، لبخند ملیحی کردم. منتظر حرفش نمانده در ادامه گفتم و هااا یک نصیحت برت اصلا به زندگی بچشم دوست و رفیق نبین، چون انسانها بیشترین ضربات را از نزدیکان خود میخورن! یک چیز را متوجه شدم، حرکت کردم بسوی خانه با خود میگفتم پسر گستاخ یعنی چی که طرفم لبخند می‌زند. چطور لحظه ای فکر کردم انسان با شخصیت است، از پشت صدایم کرد که میگفت ببخشید میشه بشنوید، با خود گفتم خدایا نکند پسری کدام وزیر یا وکیلی باشد. استرس گرفته بودم، سرعت خود را بیشتر کرده اصلا به عقب ندیدم. اینبار صدا بلندتر شد، برگشتم و گفتم چی؟! چیست؟! چرا چیغ میزنی؟! روی سرک همه به ما می‌بینن بد است

میوند:
در پاسخ به حرف هایم، بدون هیچگونه وقفه شروع به حرف زدن کرد و حتی برایم نصیحت هم کرد. دختر شجاعی معلوم میشد، از شجاعتش واقعا خوشم آمد. با لبخند نگاهش میکردم، بعد از اتمام حرف هایش به راهش ادامه داد و حتی نظر یا هم منتظر پاسخِ ازم نشد. رفتنش واقعا حیرت زده ام کرد، از پشت صدایش کردم و گفتم ببخشید! اما انگار که نمی‌شنود، اینبار بلندتر گفتم خانم محترم! ناگهان با صدای بلندی مانند گربه های وحشی با الفاظش بالایم حمله‌ور شد. لحظه ای فکر کردم که صدا کردنم باعث اذیتش شد. آرام گفتم من میخواستم فقط حرف برنم، اما چیز های برایم گفت که اصلا چنین نیت نداشتم. برگشت و گفت من آدم های که با شخصیت های تقلبی مثل شما را که برای جلب توجه یا هم بازی دادن دختران هستند را خوب میشناسم. حالی هم لطفا حرف نزنین همه ما را نگاه میکند، صحبت یک پسر با یک دختر سر سرک کاری خوب نیست! اگر که همسن باشن خا اصلا! دوباره بدون شنیدن حرف هایم رفت. مکسی کردم و با خود گفتم یعنی چی؟ واقعا عصبانی شده بودم، از پشت با صدای بلندتری گفتم برای داشتن چنین افکار بدوی خیلی جوان هستی، واقعا به حقت ظلم میکنی. با اتمام حرف هایم خانم جوان در جایش میخکوب شد، بعد از لحظه با بهت به عقب نگاه کرد و خاموشانه فقط میدید. نزدیکتر رفتم با دیدنم گفت یعنی؟ منظورت اینست که من یک انسان با افکار بدوی هستم؟ با صدای آرام تر برایش گفتم داشتن روان جنگی، انسان را قوی‌تر میسازد اما افکار جنگی فقط نابودی به‌بار می‌آورد! اینجا بود که زنگِ بلند شد، متوجه شدم که موبایلم زنگ میخورد با پوزش ازش دور شدم، پشت خط هم سمیر بود. ازم میخواست که با دوستان برای تجلیل نتایج امروز به رستورانت برویم، اما به پاسخ منفی من مقابل شد، همش یک جواب داشتم که باید وظیفه بروم! بعد از دو الا سه دقیقه برگشتم سر جای اصلی که خانم جوان نبود، به اطراف نگاه کردم که دور شده بود. هوا خیلی گرم بود به ساعت نگاه کردم ۱۱ قبل از ظهر بود باید خانه میرفتم و حمام میکردم و بعدش هم وظیفه، رو به موتر کردم تا آب ماشین بیاندازم. نظر به زمان بندی که کرده بودم از رفتن و زمان مسیر راه و حمام کردن و رفتن سر وظیفه، اصلا وقتی برای غذای خانگی نبود. با خود گفتم شاید من در دنیا برای خوردن غذا های فست فود آفریده شدم.

هیوا:
بعد از اتمام حرف هایم بدون شنیدن حرف هایش به راهم ادامه دادم، لحظه ای واقعا استرسم گرفت. اما اینبار چیزی شنیدم که تا امروز نشنیده بودم یعنی یک کلام تازه، یک نقد بود از افکارم و دیدم. حرف هایش باعث توقف ام شد. برگشتم و فقط بسویش میدیدم. ازش در مورد گفته هایش پرسیدم. نزدیکتر آمد انگار که افکارم را خوانده بود، انگار دیدی که داشتم را درک کرده بود، برایم از چیزی گفت که تا حالی نشنیده بودم، درست تر بگویم که کسی نگفته بود. با شنیدن زنگ موبایل معذرت خواست و کمی دورتر رفت. لحظه ای منتظر ماندم و بعد با خود گفتم هیوا دیوانه شدی، برای چی منتظر یک بیگانه هستی. راهم را گرفتم و رفتم بسوی خانه. در طول مسیر فقط حرف های مامایم گوش هایم را نوازش میداد. کمپیوتر ساینس کابل! قلبم درد میکرد بعد از دقايق خود را پشت دروازه حویلی یافتم. در را کوبیدم و منتظر ماندم. مادرم دروازه را باز کرد، سلامی کردم و داخل شدم. میفهمیدم مادرم احوال میگیرن از بی بی جان. به همین دلیل هیچ چیز نگفتم داخل خانه شدم. مادرم که از پشتم میامد و برایم از خیر و تقدیر حرف میزد. برگشتم با بغض گفتم مادر کدام خیر و تقدیر؟ یا که این همه خیر و تقدیر تنها برای ما است؟ بعد نفس عمیقی گرفتم با آرامی گفتم میروم تا بخوابم تا بیشتر کفر نگویم. دو خصوصیاتم که ازش متنفر بودم این بود که جلوی گریه و خنده قهقهه ام را گرفته نمی‌توانستم، اما آن بار جلوی زبانم را گرفته نتوانسته بودم. داخل اتاق شدم بعد از دقايق که خیره به سقف اتاق بودم خوابم بُرده بود. صدای بود که تعریفی از اسمم. کسی اسمم را صدا میکرد چشم هایم را باز کردم که حریر را دیدم. نجوا گونه میگفت که نماز چاشت را هم قضا کردی، غذا هم که نخوردی. برخیز و نماز عصر را بخوان. بسویش فقط میدیدم، با بی حالی تمام سر جایی خود نشستم و به حریر خیره بودم که یک چیز توجه ام را جلب کرد. آن هم انرژی و خوشحالی حریر بود. پرسیدم خیر باشد حریر خانم این وقت روز، این همه انرژی را مدیون کی هستیم؟ حریر که دختری ساده ای بود بعد از مکسی گفت امروز پروژه سمستر جدید را با کی گرفتم میفهمی؟ بعد لب های خود را با زبان تر کرده گفت حدس بزن! با بی حوصله گی تمام گفتم با کی؟ گفت با احمد. اول نمره صنف، میفهمی احمد خیلی مقبول است! بسویش مسخره گونه دیدم و گفتم به پسران مقبول نمیگن، جذاب میگن ابله! حریر نگاهی کجی کرد و گفت خلاصه اینکه خیلی دلبر است. چشم هایم را ریز کردم و با کنجکاوی گفتم برای همه دلبر است یا تنها دل تو را برده؟
اینجا بود که شخصی سوالی کرد، هردو به عقب نگاه کردیم، بلی هستی بود. پرسید که چه کسی دلبر و دلربا است؟ حریر ناخداگاه دست و پاچه شده و من من کنان گفت چیز... او چی بود اسمش.... بسوی هستی نگاهی پر از اعتماد به نفس کردم و گفتم هااااای هستی در دنیا دیگر هیچ کس نمانده بود که طرفش میرفتی چرا طرف مرسل رفتی؟ از یک بچه فلم حرف میزدیم! در ادامه گفتم، ها راستی این را هم نظر به وظیفه ای همیشگیت میتوانی به مادر بگویی! هستی دختری بود که وظیفه استخبارات خانه را بعهده داشت اصلا و ابدا گپ به دلش طاقت نمیکرد، خیلی شبیه مرسل بود. هستی که بعد از شنیدن حرف هایم جاه خورد و گفت نی جانم من چی وقت همچین کاری کردم؟! خوبست پس میروم درس هایم را بخوانم. با رفتن هستی رو به حریر کردم و گفتم این چی داشت که اینقدر استرس میگیری؟ حریر با آن نگاه هایش برایم گفت من مثل تو اینقدر هنر نمایی را یاد ندارم.

میوند:
وارد بلاک شدم، نگاهی کردم به اطراف. چقدر زندگی من با دیگران فرق داشت، لحظه ای تصور کردم که اگر مادرم میبود میامد پذیرایی، وژمه ، لمر و لاله همه باهم صحبت میکردیم و پدرم. با پدرم هم در مورد درس صحبت میکردیم. اما زندگی من سالهاست خالی از این سروصدا هاست! ما ۵ سال است در مسیر های متفاوت قدم میزنیم. آهی کشیدم که پر از بغض بود، در حال رفتن بسوی حمام بودم که متوجه کتابِ شدم که تحفه یکی از آشنایان بود. بنام اوضاع خیلی خراب است. صفحه ای را بطور شانسی باز کردم که نوشته بود، وقت گذراندن با خودشیفته‌ها غیرقابل تحمل است. آن‌ها همه‌چیز را به موضوعی مربوط به خود تبدیل می‌کنند و می‌خواهند آدم‌های دیگر هم همین نظر را درباره‌ی آنها داشته باشند. با خود گفتم مثل خانم جوان‌ امروز! سرِ از روی تاسف تکان دادم با عجله وارد حمام شدم بعدش هم مثل هروز فست فود که از بیرون گرفته بودم را نوش جان کرده و اسناد که دیشب ترجمه و ادیت کرده بودم را با خود گرفته و راهی دفتر شدم. جایی که کار میکردم نیم روز بود، بنابر اینکه محصل بودم و راه رفت و آمد وقت گیر بود از طرف دفتر موتری بطور موقت داده شده بود، ماهانه معاش که میگرفتم کرایه بلاک و مصارف زندگی و پوهنتونم میشدن. چیز و ناچیز که میماند هم ذخیره روز مبادا میکردم! اینقدر خوب میفهمیدم از نداشتن، به همین دلیل همیش ذخیره ای داشتم. در مسیر راه بعد از دیر زمانی آهنگی را که از رادیو پخش شده بود را گوش میکردم، شعر آهنگ چنین بود که میگفت عاشق شده ای، ای دل غم هایت مبارک! با خود گفتم یعنی چی؟ عشق باعث خوشحالی باید شود نه درد و رنج! آدم ها از این همه دغدغه های زندگی برای آرامش بسوی عشق میرود پس چرا عشاق درد و رنج را پایه و رکن از عشق می‌پندارند؟ حسی که باعث درد می‌شود عشق نیست! بعد با خود گفتم مگر عاشق شده ای که میفهمی عشق چیست؟ تا آخر به آهنگ گوش کردم و سوال های متعددی از عشق افکارم را مشغول کرد. موتر را ایستاد کردم و داخل دفتر شدم، من معاش یک ماه خود را مانند بقیه کارمند های میگرفتم که فول تایم بودن، به عوض اینکه باید تمام کار های یک روز مکمل را در نیم روز به اتمام برسانم. گاهی اوراق و دوسیه های که باید ترجمه و ادیت میشدن را خانه میبردم، جایی خسته کننده اش اینجا بود که باید به تمام درس های پوهنتون همزمان رسیدگی میکردم! آهسته آهسته وقت کاری تمام شده بود و وقت برگشت به خانه فرارسیده بود. بیرون منتظر یک تاکسی بودم هوا هم تاریک شده بود. کاکا محمود صدایم کرد نزدیک درِ ورودی دفتر شدم ازم پرسید: چرا با موتر خود نمیروی، فعلا هوا تاریک است و امنیت هم خوب نیست، گاهی با صحبت کردن با کاکا محمود حس میکردم با پدرم صحبت میکنم. با لبخند جریان خراب شدن موتر را گفتم و فعلا هم برای ترمیم اینجا گذاشتم. کاکا محمود مثل پدر نصيحت میکرد تا متوجه خود باشم و هر چه زودتر خانه بروم.

*شخصیت هیوا را چگونه ارزیابی میکنید؟
*آیا حریر عاشق میوند است؟

نظرات تانرا لطفا بنویسید!🤗
ادامه فردا شب ساعت 7:30

23/09/2025
رمان  #جدید # بسیار جالب را  از دست ندهید.عنوان:  زمان نشر: امشب ساعت ۷:۳۰برای حمایت صفحه خودتان را فالو‌، لایک و کمنت ک...
23/09/2025

رمان #جدید # بسیار جالب را از دست ندهید.
عنوان:
زمان نشر: امشب ساعت ۷:۳۰
برای حمایت صفحه خودتان را فالو‌، لایک و کمنت کنید.
دوستان رمان خوان تان را منشن کنید.

ایا تجربه کردید؟
23/09/2025

ایا تجربه کردید؟

23/09/2025

لحظه‌ی اعلام برنده‌ی توپ‌طلای ۲۰۲۵ و تاج‌گذاری دمبله

رمان :  زیبایش درد داشتنویسنده : ضربی عزیزیقسمت : هشتموقت کنعان به دوهفته به سفر خارجی رفتمادرش بیدون گفتن به کنعان به خ...
22/09/2025

رمان : زیبایش درد داشت
نویسنده : ضربی عزیزی
قسمت : هشتم
وقت کنعان به دوهفته به سفر خارجی رفت
مادرش بیدون گفتن به کنعان به خواستگاری خواهر زاده اش رفت
فکر کنم شک کرده بود که کنعان منرا دوست دارد
ومیترسد چون‌فیصل قدرتمند است به پسرش آسیب برساند
دو سه باری است خواستگاری می‌رود
و اوهم که خواهر زاده اش است کنعان هم پسر جذاب و پول دارد است حتمن که قبول میکنن
مادر کنعان بچه هارا کوشش میکند از من دور کنند
ولی آنها قسمی همراه من انث گرفتن که هیچ بنی بشری نمی‌توانند مارا جدا کند
چند باری خواستم برای کنعان تماس گرفته همه چیز را قصه کنم
ولی بهتر است خودش بیاید و بیبیند
من که مطمئن هستم کنعان دیگر از من نمی گذرد
نمیدانم این درد هجران چوقت تمام خواهد شد
خداوند برایم صبر بدهد
اما بعد او همه عشق علاقه کنعان دیگر دوری برایم بسیار سخت
از یک طرف دوری کنعان طرف دیگر مزاحمت های فیصل هر روز تماس می‌گیرد
اصلا ایلایم نمیکنه
نمیدانم چه خواهد شد
میترسم این فیصل لوده با کنعان کاری نکنه پدرش بسیار قدرت داره حتی قتل هم برایش ساده و آسان است

امروز خواهر زاده های خانم کاکایم به خانه ما آمدن
همان دختر که می‌خواهد برای کنعان بگیردش
در حیاط همه با هم نشسته اند
خیلی سعی می‌کند بیاید و بچه هارا ناز کنه ولی اصلا د آغوشش نمیرن
صدای در شد
اوووف باز این فیصل احمق آمد
منم به عجله حمام رفتم که مجبور شود برد وقت بیبیند من نیستم
بسیار وقت را در حمام گذراندم وقت بیرون شدم
شاید بسیار صحنه عجیب بود
آقا فیصل با دو شاخه گل من
همراه نرگس خانم مشغول بازی بودن
بگو و بخند داشتن بسیار عجیب بود
حتی نمبر همدیگر گرفتن و قصه کردن
مهمان ها رفتن خانم کاکا هم با خواهر و‌خواهر زاده اش موافقت کردن
بلاخره وقتش رسید امروز کنعانم می‌آید بخیر
رفتن دنبالش میدان هوایی ولی منرا نبوردن بخاطر بچه ها خیر هر وقت آمد میبینمش
چند ساعتی گذشت چرا نمیاین
اوووف دلم بدرقم شور می‌زدند
منتظر نشسته بودیم
که در گوشی پدرم زنگ آمد
پدرم با صدای بلند صدا زد
چییی میگی .چه قسم اتفاق افتاد
با این شوک گوشی را قطع کرده
به طرف موتر دوید
پدر پدر چه شده خواهش میکنم جواب بده
پدرگیتی:دخترم کنعانن تصادف کرده کاکایت و پسر کاکایت و کنعان هرسه زخمی شدن ولی کنعان حالتش وخیم است
گیتی:چیییی😭😭😭
منتظر باش من هم میایم
لطفن پدر
بچه هارا به خدمت گار خانه ما خاله شمسیه امانت مانده با پدرم راهی شفا خانه شدیم
وای خدایا چه می‌شود کنعانم را چیز نش‌ود
از ناله و گریه زیادم پدرم عجیب نگاه می‌کرد
ولی دیگر نمی‌خواهم به چیزی یا کسی فکر کنم فقط کنعان خوب شود دگه نمیخوایم دوری و هجر بکشیم
کنعان وقت به هوش آمد باید بهم برسیم این بار خاموش نمی باشم
باید تلاش بهم رسیدن ما کنیم
دگه دوری بس است
وقت به شفاخانه رسیدم خانم کاکایم دخترش اینا گریه داشتن و بی حد بی تابی می‌کردند
کنعان به اتاق عمل بورد هر دعا و سوره که یاد داشتم خواندم
اصلا طاقت نداشتم حتی از روز ازدواجش با رخسار هم کرده قلبم بیشتر درد میکنه
از طفلیت همه منرا میگفتن
این دختر خیلی زیبا است اصلا زیبایش به پری ها می ماند
ولی وقت بزرگ شدم فهمیدم زیبای ام درد داشت

ساعت ها پشت دروازه اتاق عمل منتظر نشستم فقط دعا میکردم و گریه همه گی چشمان پر اشک داشت
بلاخره داکتر بیرون شد
مادر کنعان همه دویده رفتیم و‌پرسیدیم
داکتر صاحب کنعان حالتش خوب است
داکتر: عملیات بخیر گذشت تا ۲۴ ساعت در بخش ویژه میباشه دعا کنین
چون سرش بسیار ضربه دیده و بیشتر مریض ها در همچون حالت حافظی خوده از دست می‌دهند
فقط دعا کنین و همین دعا کردن کارساز است
همه دست و‌دامن خدا را گرفتیم شاید درد مادرش از حد تصورم بالا تر باشه
اما لطفن حق بین باشین🥹
من خانمی هستم که از طفلیت دیوانه وار عاشق اش بودم حتی بویش بمه تسکین بود سالها در خیالش بزرگ شدم
بعدش در اوج جوانی خانم دیگر آمده بیدون حرفی او را از من گرفت شب ها و روز پیش چشمانم عشق حال کردن بعدا که خودش به طرفم آمد و برم امید داد خداوند اینگونه امتحانم کرد
پس آیا درد من زیاد نیست
آیا درد منرا کسی می‌تواند طاقت کند
اگر کنعان را چیزی شود بیدون کدام غلو من میمیرم

خدایا خداوندا یا الله بزرگم اگر بمن دلت نمیسوزه به دو تا طفل معصوم بسوزه
مادر که ندارن بی پدر شان نکن
خدایا این درد بی رحم را بما قسمت نساز
شب گذشت خانه رفتم چون طفلا بمن نیاز داشت کنعان بی هوش بود
طرف های ۱۲ ظهر دوباره شفاخانه رفتم که همه منرا صدا زدن
خانم کاکا: گیتی خوب شد امدی و در گریه افتاد
گیتی دخترم کنعان به هوش آمد ولی هیچ چیز را بیاد نمی‌آورد
تو یکبار پیشش برو
شما همیشه باهم بودیم و از هم خیلی خاطره ها دارین لطفن کوشش کن بیاد بیاورد
با چشم گریان و دل پر امید به طرف اتاقش رفتم
پیشانی اش بسته بود در دستش سیروم رنگش پریده
آه خدایا چقدر دلتنگ اش بودم خدایا آخر زخمی برایم رساندیش
شاید لیلی هم به اندازه من درد عشق را نکشیده باشد
فرهاد کوه کند
اما من جان کندم برای کنعان
با لبخند مصنوعی داخل اتاقش شدم اما قسمی که گفتن کنعان هیچ چیزی را بیاد ندارد
به کوشش های خود ادامه دادم هر روز آمده بهترین خاطره های مان را برایش تعریف میکردم اما بی ثمر بود یک هفته بیشتر د شفاخانه گذشت
ولی مثله عجیب این بود که از فیصل خان هیچ خبری نبود
شب تا صبح با بچه و روز ها نزد کنعان می‌آمدم
هیچ هیچ اثر نداشت جز کتابچه خاطراتم...
کمنت و لایک فراموش تان شده دوستان.

 عنوان:  زمان پخش: فردا شب ساعت ۸.دوستان رمان خوان تان را منشن کنید.
22/09/2025


عنوان:
زمان پخش: فردا شب ساعت ۸.
دوستان رمان خوان تان را منشن کنید.

وقت نداری   من برایت خلاصه کردم.
22/09/2025

وقت نداری من برایت خلاصه کردم.

Address

Kabul
Kabul
1901

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when S M S posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Contact The Practice

Send a message to S M S:

Share

Share on Facebook Share on Twitter Share on LinkedIn
Share on Pinterest Share on Reddit Share via Email
Share on WhatsApp Share on Instagram Share on Telegram