FEAR CLUB

FEAR CLUB ما ترس را برای شما معنی میکنیم و شما تا ابد ترس هایتان را فراموش میکنید

سلام رفقا امروز میخوام داستان  لسی پترسون رو براتون بگم حتما بخونید و از زندگی های دیگران عبرت بگیرید.اپیزود اول : یه زن...
10/24/2025

سلام رفقا
امروز میخوام داستان لسی پترسون رو براتون بگم حتما بخونید و از زندگی های دیگران عبرت بگیرید.

اپیزود اول : یه زندگی ظاهراً آروم

یه زن بود، اسمش لِیسی.
دختری شاد، لبخند به لب، با هزار تا آرزو برای آینده.
یه خونه‌ی مرتب داشتن توی کالیفرنیا، با یه شوهر خوش‌تیپ به اسم اسکات.
از بیرون، همه چی عالی به نظر می‌رسید: بظاهر این زوج عاشق هم بودن و لیسی باردار بود و کریسمس هم نزدیک بود دیگه چی از این قشنگتر؟
اما اون لبخندها فقط ظاهر بودن.
زیرش یه سردی بود، یه فاصله‌ی عجیب، یه چیزی که لِیسی شاید حسش کرده بود اما جدی نگرفته بود.

اپیزود دوم : روزی که برگشت نداشت

صبحِ شب کریسمس، اسکات گفت می‌خوام برم ماهی‌گیری.
رفت… و دیگه هیچ‌وقت هیچی مثل قبل نشد.
لِیسی ناپدید شد، درست مثل یه نفس که تو هوا گم بشه.
سگش رو تو خیابون پیدا کردن، با قلاده، ولی از خودش خبری نبود.
تلویزیون‌ها پر شدن از عکسش،
همه‌ی مردم داشتن دنبالش می‌گشتن، اما شوهرش؟
اون انگار فقط داشت نقش بازی می‌کرد.

اپیزود سوم : یه چهره‌ی دوگانه

اسکات توی مصاحبه‌ها خونسرد بود، حتی بی‌احساس.
انگار یه چیزی تو وجودش خاموش بود.
و درست همون موقع، یه زن دیگه پیدا شد —
یه دختری به اسم امبر که گفت با اسکات رابطه داشته.
می‌دونی چی گفته بود به امبر؟
این‌که “زنم مرده”… در حالی که زنش هنوز زنده بود!

اون لحظه، همه‌چیز ریخت پایین.
دیگه معلوم شد پشت اون چهره‌ی آرام، یه ذهن تاریک پنهونه.

اپیزود چهارم : راز در دریا

چهار ماه بعد، موج دریا خودش حقیقت رو برگردوند.
بدن لِیسی و نوزادش رو آورد بالا.
نه صحنه‌ای از فیلم بود، نه تصادف —
یه قتل بود، با خونسردی و حساب‌شده.

همون‌جایی که اسکات گفته بود ماهی‌گیری رفته،
جسدها پیدا شدن.
انگار خودش ناخواسته نشونه رو لو داده بود.

اپیزود پنجم : سقوط یه مرد

وقتی گرفتنش، موهاش رنگ شده بود، پول نقد داشت، پاسپورت هم.
می‌خواست فرار کنه.
اما از خودش نتونست فرار کنه.

دادگاهش پر از نگاه بود، پر از خشم و اندوه.
هیچ اسلحه‌ای پیدا نشد،
ولی همه حس می‌کردن گناهش رو می‌فهمن،
چون سکوتش از هر اعترافی بلندتر بود.

در آخر، حکم اعدام گرفت.
مردی که قرار بود پدر بشه،
پدرِ مرگ شد.

نتیجه گیری : معنای پنهون

این فقط یه پرونده‌ی جنایی نبود.
یه آینه‌ست از زندگی‌های ظاهراً قشنگی که درونش پوچه.
یادآور اینه که آدم‌ها می‌تونن با لبخند دروغ بگن،
با عشق بازی کنن، اما در دلشون تاریکی باشه.

گاهی خطر، از جایی نمیاد که فکر می‌کنی.
از همون لبخندی میاد که خیلی آرومه.
از همون کسی که باید پناهت باشه، اما زندانت می‌شه.

پستهامو منتشر کن
کنارم بمون تا مطالب بیشتری پست کنم.
مرسی که هستی🙏🏻🥰

#قاتل
#ترسناک

12/12/2022

#ژانر #ترسناک
سلام رفقا یه فیلم با موضوعی جالب در ژانر ترسناک آوردم براتون ولی سیزدهم ژانویه ۲۰۲۳ در آمریکا اکران میشه☺️

مگان (به سبک M3GAN یا MΞGAN) یک فیلم ترسناک علمی-تخیلی آینده به کارگردانی جرارد جانستون بر اساس فیلمنامه ای از آکلا کوپر و داستانی از جیمز وان است. آلیسون ویلیامز و رونی چنگ در کنار ویولت مک‌گرو، برایان جردن آلوارز، آرلو گرین، جن وان اپس، استفان گارنو-مونتن، مایکل ساکسنته و کیمبرلی کراسمن در نقش‌های فرعی بازی می‌کنند
#فیلم #ترسناک #مگان

03/05/2021

سلام بر اهل دلان خوش سلیقه پیج فیر کلاب 🥰😎 امروز از اون فیلمای عجیب غریب میخوام بهتون معرفی کنم توضیحات توی کپشن رو بخونید تا متوجه بشید ماجرای فیلم ا چه قراره/ امیدوارم از تماشای فیلم لذت ببرید پست رو به اشتراک بزارید مرسی 💕❤

میدسمار (۲۰۱۹)
Midsommar
کارگردان: آری اَستر
بازیگران: فلورنس پیو، جک رینور
امتیاز راتن‌تومیتوز: ۸۳ - امتیاز متاکریتیک: ۷۲ - امتیاز آی‌ام‌دی‌بی: ۷/۱

فیلم Midsommar

پایان‌بندی «میدسُمار» به دو دلیل به‌معنی برداشته شدن بار سنگینی از روی دوش طرفداران آری اَستر بود. از یک طرف بعد از بیش از دو ساعت و سی دقیقه قرار گرفتن در معرض تهاجم آزاردهنده اما همزمان تصفیه‌کننده‌ی دومین تجربه‌ی کارگردانی آری اَستر، تیتراژ به‌معنی باز شدن حلقه‌ی دستان فیلم از دور گلوی کبود ذهن‌مان و کشیدن یک نفس عمیق بود، اما از طرف دیگر بعد از بیش از یک سال بی‌قراری و دلشوره‌ی ناشی از اینکه آیا آری اَستر قادر خواهد بود تا با «میدسمار»، موفقیت کم‌نظیرش با «موروثی» را تکرار کند، بالاخره با بالا رفتن تیتراژ، بهترین پاسخی که می‌توانستیم انتظار داشته باشیم را گرفتیم.

همان‌طور که «موروثی»، «جن‌گیر» و «بچه‌ی رُزمری» را به‌عنوان سرمشق انتخاب کرده بود، «میدسمار» که در زیرژانر وحشت فولک‌لور طبقه‌بندی می‌شود، سراغ «مرد حصیری» رفته است. «میدسُمار» اما بیش از هر چیز دیگری حکم دنباله‌ی معنوی «موروثی» را دارد؛ از خانواده‌ای که یک فاجعه‌ی خانوادگی، زندگی‌شان را به هم می‌ریزد و خودشان را در میان مراسم‌های یک فرقه‌‌ی غیرمسیحی پیدا می‌کنند تا تبدیل شدن کاراکترها به عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی نقشه‌های از پیش‌برنامه‌ریزی‌شده‌ی فرقه‌گراها؛ اما هر دو فیلم با وجود تمام تشابهات بصری و تماتیکشان، دو فُرم و مسیر متفاوت را برای روایت آن‌ها انتخاب کرده‌اند؛ هر دو فیلم، سفر شخصیتی افتضاح و پُردرد و رنج و خونین و درهم‌برهمی برای پروتاگونیست‌هایشان نوشته‌اند که آن‌ها را مجبور به تا چانه فرو رفتن در باتلاقی عمیق می‌کند، اما هرچه «موروثی» درباره‌ی آرام‌آرام غرق شدن در این باتلاق است، «میدسمار» درباره‌ی بیرون کشیدن خودت از آن سمت و احساس سبکی و لذتی که از ایستادن زیر دوش آب سرد و شستن تمام گل و لای‌ها و آت و آشغال‌هایی که بهت چسبیده می‌کنی است.

مقالات مرتبط
نقد فیلم Midsommar - میدسمار
هرچه «موروثی» درباره به انزوا کشیده شدن تا زمانی‌که هیچ کسی برایت باقی نمانده است، «میدسمار» با تنهایی شروع می‌شود و با در آغوش کشیده شدن توسط خانواده‌ی جدیدت به انتها می‌رسد. اگر «موروثی» درباره‌ی به زنجیر کشیده شدن توسط حزن و اندوه عزیزان از دست رفته‌ات است، «میدسمار» درباره‌ی پروسه‌ی سهمگینی که برای پاره کردن آن زنجیرها و تطهیر کردن روحت از سیاهی پشت سر می‌گذاری است.

هرچه «موروثی» درباره‌ی وحشتی است که روحت را تکه‌تکه می‌کند و لای دندان‌هایش می‌جود و می‌بلعد و قورت می‌دهد، «میدسمار» درباره‌ی سپردن خودت به وحشتی نجات‌بخش، درباره‌ی اجازه دادن به سوختن در آتشی تطهیرکننده است. «میدسمار» درباره‌ی این است که سریع‌ترین راه برای رسیدن به خورشید، نه دویدن به سمت غرب در تعقیب خورشید در حال غروب، بلکه دویدن به سمت شرق، غرق شدن تاریکی برای رسیدن به روشنایی در هنگام طلوع خورشید است.

اگرچه حادثه‌ی روشن‌کننده‌ی موتور داستان در هر دو فیلم، مرگ‌های دلخراش است. اما هرچه مرگ دختربچه‌ی خانواده در «موروثی» به‌عنوان اتفاقی ویرانگر به تصویر کشیده می‌شود، مرگ پیرمرد و پیرزن فرقه در «میدسمار» به‌عنوان اتفاق زیبایی که در چارچوب رفتن به پیشواز چرخه‌ی طبیعت قرار می‌گیرد به تصویر کشیده می‌شود؛ هرچه اولی درباره‌ی وحشت مرگ غافلگیرکننده‌ی یک بچه است، دومی درباره‌ی غافلگیر کردن غافلگیری و آرامش ناشی از پذیرفتن مرگ به‌عنوان اتفاقی است که به اندازه‌ی تولد، طبیعی است.

همچنین هرچه «موروثی» در فضای بسته‌ی خانه‌ای که تمام عناصر آشنای این‌جور خانه‌ها (راهروهای تاریک و پله‌های چوبی غیژغیژکننده و یک اتاق زیرشیروانی رازآلود) را دارد اتفاق می‌افتد، «میدسمار» در محیط باز و زیبایی که به بهشت پهلو می‌زند جریان دارد. ساختن فیلم ترسناکی که کاملا در روز روشن اتفاق می‌افتد بی‌سابقه نیست، اما چالش‌برانگیز است. ژانر وحشت به‌طرز ناخودآگاهی مترادف تاریکی است. در فیلم‌های زیرژانر خانه‌ی جن‌زده، شیاطین روزها به کاراکترها اجازه می‌دهند تا در آرامش درباره‌ی اتفاقات شب قبل با یکدیگر گفت‌وگو کنند تا دوباره حمله‌شان را با غروب خورشید، از سر بگیرند.

فیلم ترسناکی که در روشنایی روز جریان دارد یک چیزی را می‌دهد، اما همزمان پتانسیل به دست آوردن چیزی به مراتب ارزشمندتر را به دست می‌آورد. فیلم های ترسناکی که در روشنایی جریان دارند، فیلم‌های خالص‌تر و روانشناختی‌تر و آزاردهنده‌تری هستند. این فیلم‌ها با از دست دادن تاریکی که یکی از پایه‌ای‌ترین و شناخته‌شده‌ترین عناصر ژانر برای خلق فضایی تهدیدآمیز است، باید به فکر ترفند دیگری برای جبران کردن جای خالی تاریکی بیافتند. در نبود تاریکی، فیلمساز باید بیش‌ازپیش به احاطه روی درگیری درونی کاراکترهایش که فیلم انرژی سیاه و تهدیدآمیز اصلی‌اش را از آن می‌گیرد برسد.

دومین برتری روشنایی نسبت به تاریکی، دقیقا در تضاد با چیزی که همین الان گفتم قرار می‌گیرد: با استفاده از روشنایی بیش از اینکه چیزی را از دست بدهی، چیزی را به دست می‌آوری. مسئله این است که وقتی هوا تاریک است، به‌طور قاطعانه‌ای از وجود خطر آگاه هستی. اما وقتی هوا روشن است، وجود تهدید قاطعانه نیست. اگر قوی‌ترین نوع وحشت، وحشت از ناشناخته باشد، پس چه چیزی ناشناخته‌تر از روشنایی. در تاریکی، از حضور نیروی متخاصم مطمئن هستی. در نتیجه چشمانت را باز می‌کنی، گاردت را بالا می‌گیری، مشتت را به دور دسته‌ی چاقو محکم می‌کنی و برای بیرون پریدن هیولا از درون سایه‌ها لحظه‌شماری می‌کنی. ولی روشنایی یعنی غافلگیر شدن در پناهگاه.

02/23/2021

سلااااام رفقای خوب فیر کلاب ....... خوبین ؟ خوشین ؟ من اومدم با یه فیلم هیجانی که میتونه حسابی سرگرمتون کنه اگه این فیلم رو دیدین نظرتون رو تو کامنتها برام بنویسید

(۲۰۱۷)شب‌هنگام می‌آید
It Comes at Night
کارگردان: تری ادوارد شولتز
بازیگران: جوئل اجرتون، رایلی کیو
امتیاز راتن‌تومیتوز: ۸۷ - امتیاز متاکریتیک: ۷۸ - امتیاز آی‌ام‌دی‌بی: ۶/۲
فیلم It Comes at Night

فیلم های ترسناک پای ثابت جنجال هستند؛ سینماروهای کژوال با انتظار دیدن یک فیلم مرسوم به سینما می‌روند و زمانی‌که با چیزی که خلاف جهت رودخانه شنا می‌کند مواجه می‌شوند، خشمگین می‌شود. شاید زمانی‌که تری ادوارد شولتز اسم فیلمش را انتخاب می‌کرد فکر نمی‌کرد که آن به جنجال‌برانگیزترین بخش فیلمش تبدیل شود، اما می‌توان تصور کرد که او احتمالا از جنجالی که به وجود آمد کمی خوشحال شده باشد. ماجرا از این قرار است که اکثر کسانی که از فیلم ناراضی بودند، همان کسانی بودند که به خاطر سر در آوردن از معمای عنوان فیلم به سینما رفته بودند. مردم به هوای سر در آوردن از «آن» چیزی که شب‌هنگام می‌آید به سینما رفته بودند.

بله، مردم راستی‌راستی بعد از اتمام فیلم از بغل دستی‌شان پرسیده بودند که پس «آن» چه می‌شود؟ پس آن چیزی که در شب می‌آید چه می‌شود؟ چرا که احتمالا مردم از روی تریلرهای فیلم به این نتیجه رسیده بودند که هیولایی-چیزی وجود دارد که شب‌ها به این کاراکترها حمله می‌کند. غافل از اینکه «شب‌هنگام می‌آید» با دور زدن یکی از کلیشه‌های ثابت ژانر وحشت، به نیروی متخاصم نادیدنی و غیرمنتظره‌ای می‌پردازد.

«شب‌هنگام می‌آید» نه درباره‌ی هیولایی که شب‌ها به کاراکترها حمله می‌کند، بلکه درباره‌ی هیولای درون خود کاراکترهاست که در دوران بحران، در هنگام شب، بیدار می‌شود؛ «شب‌هنگام می‌آید» نه درباره‌ی غلبه کردن بر یک نیروی شرور خارجی، بلکه درباره‌ی شکست خوردن از شرارت خودمان برای تبدیل شدن به هیولای خارجی دیگران است. به عبارت دیگر کاراکترهای «شب‌هنگام می‌آید» در حالی خودشان را برای مبارزه با وحشت ناشناخته‌ی بیرون از حریم خانه‌شان آماده کرده‌اند که یک روز در بحبوحه‌ی تلاش برای دفاع از خودشان، عنان از کف می‌دهند و متوجه می‌شوند که خود هیولای ناشناخته‌ی بیرون در قالب خود آن‌ها به حریم خانواده‌شان نفوذ کرده و آن‌ها را از مدافع به مهاجم، از قربانی به مجرم تبدیل کرده است.

مقالات مرتبط
نقد فیلم It Comes At Night - شب‌هنگام می‌آید
به خاطر همین است که می‌گویم احتمالا شولتز از جنجال‌برانگیز شدن اسم فیلمش خوشحال شده است. چون اعلام نارضایتی مردم از عدم دیدن یک نیروی متخاصم خارجی دقیقا تاییدکننده‌ی تم داستانی فیلم است؛ فیلم درباره‌ی این است که چگونه ممکن است تمام فکر و ذکرمان به‌گونه‌ای به اینکه شرارت منبعی خارجی دارد معطوف شود که فراموش کنیم منبع اصلی شرارت، طبیعت انسانی خودمان است. بنابراین جنجال‌برانگیز شدن اسم فیلم در اتفاقی فرامتنی دغدغه‌ی ذهنی فیلمسازش را در دنیای واقعی تایید می‌کند.

داستان روی کاغذ یک داستان بقا در یک دنیای آخرالزمانی است. بقای خانواده‌‌ی سه نفره‌ای به رهبری مردی به اسم پاول (جوئل اجرتون). اکثر زمان فیلم حول و حوش فضای اطراف خانه‌ی آن‌ها در وسط جنگل جریان دارد. از قرار معلوم نوعی بیماری واگیردار در دنیا پخش شده است که به سقوط جامعه و فراری شدن بازماندگان به حومه‌ی شهرها منجر شده است. بنابراین خانواده‌ی پاول قوانین سفت و سختی برای زنده ماندن و بیمار نشدن دارند. اما یک روز روتین دقیق زندگی آن‌ها توسط ورود بی‌اجازه‌ی مردی به خانه‌شان که در جستجوی آب سالم برای خانواده‌اش است شکسته می‌شود. وقتی پاول از عدم خطرناک‌بودن مرد و خانواده‌اش مطمئن می‌شود در ازای دریافت غذا، به آن‌ها اجازه می‌دهد تا در خانه‌اش بمانند. اگرچه خانواده‌ی غریبه از هر نظر عادی و بی‌خطر به نظر می‌رسند، اما پاول مردی نیست که چیزی را به ظاهر و شانس واگذار کند. او مدام به خودش و پسرش یادآور می‌شود که او نباید جز خانواده‌اش، به هیچکس اعتماد کند. مخصوصا در دوران سقوط انسانیت که آدم‌ها برای بقا دست به هر کاری می‌زنند.

آره، بی‌اعتمادی آدم‌ها در آخرالزمان ایده‌ی چندان جدیدی نیست، اما تری ادواردز شولتز به‌عنوان مغز متفکر فیلم در اجرای آن بی‌نقص و باظرافت ظاهر می‌شود. فیلمی که وحشتش را ازطریق به تصویر کشیدن دنیایی تهوع‌آور و تاریک، روابط سرد و حیوانی کاراکترها با یکدیگر، نگاه‌های پر از تردیدشان، دیالوگ‌هایی که برای اثبات حس بی‌اعتمادی‌شان با غریبه‌ها برقرار می‌کنند، رازهایی که ممکن است پنهان کرده باشند و طرز نگاه بدبینانه‌شان به همدیگر تولید می‌کند. «شب‌‌هنگام می‌آید» به‌راحتی می‌تواند در زیرژانر «خانه‌ی جن‌زده» قرار بگیرد. کلبه‌ی پاول تمام ویژگی‌های خانه‌های تسخیرشده‌ی سینما را دارد. با این تفاوت که این‌بار به‌جای ارواح خبیث یا شیاطین بی‌رحم، چیزی که خانه را تسخیر کرده، خود ساکنانش هستند.

شولتز در مصاحبه‌هایش گفته است که یکی از مهم‌ترین منابع الهامش برای ساخت این فیلم، کتاب‌هایی در خصوص نسل‌کشی بوده است. به قول او اگرچه ما انسان‌ها خیلی وقت است که شهرنشین شده‌ایم و جامعه‌های بزرگی ساخته‌ایم، اما هنوز اخلاق و رفتاری قبیله‌ای داریم. با این تفاوت که حالا قبیله‌مان به خانواده‌مان تبدیل شده است. حالا تصور کنید احساس می‌کنیم قدرتی ناشناخته قصد آسیب زدن به خانواده‌‌مان را دارد. آیا دست روی دست می‌گذاریم؟ «شب‌هنگام می‌آید» با جواب این سؤال کار دارد.

نکته‌ی جالب ماجرا این است که اگرچه پاول و امثال او دست به کارهای وحشتناکی می‌زنند، اما نه به خاطر اینکه شرور هستند. نه به خاطر اینکه از تیر و طایفه‌ی آنتاگونیست‌های عوضی و دیوانه‌ای مثل نیگان از «مردگان متحرک» هستند. بلکه تمامش سرچشمه گرفته از عشق به خانواده است. تلاش برای محافظت از آن‌ها. اگر با یک فیلم هیولایی تیپیکال سروکار داشتیم، احتمالا با داستان خیلی خیلی سرراست‌تری طرف بودیم. اما فیلم ترسناک واقعی، فیلمی است که آرامش‌مان را در هم بشکند. فیلمی که درباره‌ی بلایی که هیولا سر کاراکترها می‌آورد نیست، بلکه درباره‌ی تاثیری است که وحشت از هیولا، سر آدم‌ها می‌آورد.

«شب‌هنگام می‌آید» از این طریق به ترسی فراتر از یک خانواده اشاره می‌کند و به بازتاب‌کننده‌ی وضعیت جوامع امروز تبدیل می‌شود. جایی که همه از شدت ترس از خارجی‌ها، خودی‌ها را در محدودیت‌های فشرده نگه می‌دارند و بی‌وقفه دنبال بهانه‌ای برای اثبات بی‌اعتمادی‌هایشان هستند. کاری که به مرگ آزادی و زندگی در پارانویای مطلق منجر شده است. «شب‌هنگام می‌آید» درباره‌ی این بیماری واگیردار است که یک دنیا را اسیر خودش کرده است و هیچکس نمی‌داند که راه مقابله با آن نه به‌صورت زدن ماسک، بلکه برداشتنش است. کسی نمی‌داند که بعضی‌وقت‌ها عشق چگونه می‌تواند به خودشیفتگی و دروازه‌ی ورودی تنفر تبدیل شود. «شب‌هنگام می‌آید» درباره‌ی عشق توخالی‌ای است که به سلاحی برای نابودی عشق واقعی تبدیل می‌شود.

02/17/2021

سلام بر رفقا . یه فیلم خوب و هیجانی دیگه آوردم براتون / لایک و کامنت یادتون نره ❤😍😘

شیون (۲۰۱۶)
The Wailing
کارگردان: نا هونگ-جین
بازیگران: جین کونیمورا، کواک دو-وان
امتیاز راتن‌تومیتوز: ۹۹ - امتیاز متاکریتیک: ۸۱ - امتیاز آی‌ام‌دی‌بی: ۷/۴

می‌دانید چه چیزی بهتر از «خاطرات قتل» (بونگ جون هو) است؟ بله، «خاطرات قتل» با عناصر ماوراطبیعه! شیطان چنان سابقه‌ی بلند و بالایی در گرفتن جان انسان‌ها دارد که در این راه، ترفندهای زیرکانه‌ای برای پنهان کردن ردپایش یاد گرفته است.

بنابراین وقتی خدمتکاران شیطان روستای محل وقوع اتقافات «شیون» را به‌عنوان قربانی انتخاب می‌کنند، از چنان متودهای اسرارآمیزی برای گسترش فساد و شرارت و خصومت استفاده می‌کنند که قهرمانان را در تلاش برای متوقف کردن آن‌ها دچار دردسر می‌کنند؛ قضیه فقط یک معمای قتل سخت تیپیکال نیست؛ قضیه این است که کاراگاهان تا حالا چیزی شبیه به آن ندیده‌اند؛ آن‌ها برای سر در آوردن از شرارت آب‌زیرکاه و غیرقابل‌هضمی که احاطه‌‌شان کرده است سرگردان می‌شوند و در تحقیقاتشان به بیراهه کشیده می‌شوند.

شخصیت اصلی فیلم یک افسر پلیس محلی به اسم جانگ گو است. ماجرا از جایی آغاز می‌شود که یک روز جانگ گو به یک صحنه‌‌ی جرم احضار می‌شود. جایی که می‌فهمیم مردی با پوست تاول‌زده و ملتهب و چشمانی سفید و بی‌حرکت، همسرش را به‌طرز فجیعی با چاقو به قتل رسانده است.

این پایان کار نیست و این قتل‌های خونین سریالی در روستا به یک اپیدمی تبدیل می‌شوند. یک روز نمی‌شود که بدون پیدا شدن جنازه‌ی تکه‌و‌پاره قربانی جدیدی به پایان برسد. از قضا همه‌ی قاتلان یکی از اعضای خانواده‌ی قربانیان هستند که تا دیروز اصلا به نظر نمی‌رسید قادر به انجام چنین عمل شنیعی باشند، اما حالا یک‌دفعه به خودشان آمده و خانواده‌شان که به دست خودشان سلاخی شده‌اند را پیدا می‌کنند.

در ابتدا جانگ گو و همکارانش به این نتیجه می‌رسند که شاید قاتلان به خاطر خوردن قارچ سمی‌ای-چیزی کنترل خودشان را از دست داده‌اند، اما در ادامه پای خرافات و جن و ارواح خبیث و شیاطین به میان باز می‌شود. اولین مضنون جانگ گو هم یک غریبه‌ی ژاپنی است که به‌تنهایی در بالای یک تپه زندگی می‌کند.

مقالات مرتبط
نقد فیلم The Wailing - شیون
مردم فکر می‌کنند این غریبه‌ی ژاپنی دستش با شیطان توی یک کاسه است و با طلسم کردن مردم، آن‌ها را قربانی اربابش می‌کند. جانگ گو که هیچ سرنخی به جز این ندارد و دخترش هم به یکی از تسخیرکنندگان پیوسته، تصمیم می‌گیرد ته و توی این شایعات را در بیاورد.

تا ببیند آیا پای شخص شیطان به روستا باز شده و ارواح در میان انسان‌ها رفت‌و‌آمد می‌کنند یا اینکه این مرد ژاپنی فقط به خاطر غریبه بودنش مورد غضب و بدگمانی مردم روستا قرار گرفته است. فیلم شیون را می‌توانیم از جمله بهترین فیلم های ترسناک بدانیم.

اگر در جریان پرده‌ی اول این فیلم دو ساعت و سی دقیقه‌ای، آن را با یک کمدی پلیسی اشتباه بگیرید تعجبی ندارد؛ جان گو و همکارانش به‌گونه‌ای که تداعی‌گر «خاطرات قتل» است، کاراگاهان دست‌و‌پاچلفتی و کودنی هستند که مجهز به تجربه و مهارت لازم برای رسیدگی به این پرونده‌ی مرموز نیستند. بنابراین تماشای زهره‌ترک شدن‌ها و گرخیدن‌های قابل‌درک آن‌ها از رویارویی‌هایشان با اتفاقات ماوراطبیعه‌ی روستا خنده‌دار است.

اما تا جایی که می‌توانید بخندید. چون زمانی‌که پروسه‌ی تغییر نامحسوس حال و هوای فیلم به سوی دلهره و بیچارگی کامل می‌شود، نیروهای شیطانی به‌شکلی در سراسر روستا ریشه دوانده‌اند و حتی به درون خود خانه‌ی جان گو نفوذ کرده‌اند که کل روستا به بشکه‌ی باروتی در انتظار انفجاری اجتناب‌ناپذیر و فاجعه‌بار تبدیل می‌شود.

«شیون» درست مثل نیروهای نحسی که به تصویر می‌کشد، فیلمی است که بر محور پریشانی، آشفتگی و گمراهی حرکت می‌کند؛ فیلمساز با صبر و حوصله مقدمات یکی از تکان‌دهنده‌ترین پایان‌بندی‌هایی که سینمای وحشت در سال‌های اخیر به خود دیده است زمینه‌چینی می‌کند. درنهایت معلوم می‌شود در زمانی‌که دنبال‌کنندگان شیطان هم کتاب مقدس را مطالعه کرده‌اند، نه عشق و نه ایمان کورکورانه برای نجات دادن‌مان از عذاب کافی نیست.

چیزی که «شیون» را به فیلم ترسناکی تبدیل می‌کند، جن و پری نیست، بلکه پرداختن به این حقیقت غیرقابل‌انکار است که انسان‌ها دوست دارند باور داشته باشند که در کنترل هستند. که یک نقشه بزرگ و یک جی‌پی‌اس پیشرفته و یک چراغ‌قوه‌ی پرنور دارند که آن‌ها را در تاریکی و پیچ و خم جاده هدایت خواهد کرد، اما دیر یا زود همه‌ی ما در موقعیتی قرار می‌گیریم که می‌بینیم این حس کنترل توهمی بیش نیست. جانگ گو خودش را در چنین وضعیتی پیدا می‌کند. درحالی‌که دخترش هرروز به مرگ نزدیک‌تر می‌شود، قهرمان ما خودش را در وضعیتی پیدا می‌کند که واقعا نمی‌داند باید چه تصمیمی بگیرد و نمی‌داند چیزی که می‌بینید را باید باور کند یا نه.

آیا مرد ژاپنی پشت تمامی این اتفاقات است؟ آیا او یک شیطان است؟ آن جادوگر محلی دوست است یا دشمن؟ آن موجود مُرده‌خواری که عده‌ای برخورد با او را گزارش کرده‌اند چه چیزی است؟ آیا همه‌چیز زیر سر مواد مخدر ناشناسی است که به این قتل‌ها منجر شده؟ ما هیچ‌وقت جواب دقیقی دریافت نمی‌کنیم. اهمیتی هم ندارد. اصلا معمای فیلم این نیست که چه کسی مسبب تمام این اتفاقات است. حرف فیلم این است که ببینید وقتی ما نمی‌توانیم چیزی را درک کنیم، چگونه ترس‌ها و نگرانی‌های خودمان را به آن نسبت می‌دهیم. حقیقت اهمیت ندارد. ما چیزی که دوست داشته باشیم را باور می‌کنیم.

02/16/2021

سلام بروبچ فیرکلاب .....خوبین؟ قطار بوسان از اون فیلماست که در حین تماشاش یادت میره نفس بکشی😂😂😂 از اون فیلمهای نفس گیر و پر حادثه ست اگه ندیدیش همیشن امشب دانلود کن و تماشا کن

قطار بوسان (۲۰۱۶)
Train to Busan
کارگردان: یان سنگ-هو
بازیگران: گونگ هوو، جونگ یو-می
امتیاز راتن‌تومیتوز: ۹۳ - امتیاز متاکریتیک: ۷۲ - امتیاز آی‌ام‌دی‌بی: ۷/۵

باکس آرت Train to Busan

ایده‌ی اضافه کردن زامبی به «اسنوپی‌یرسر» به‌تنهایی برای جلب نظر مردم به این فیلم بسیار پُرتنش، نفسگیر، باهوش و بامزه که از قضا به‌طرز شوکه‌کننده‌ای دراماتیک و به‌‌شکل تضمین‌شده‌ای اشک‌آور است کافی است، اما «قطار بوسان» در اجرا هم به اندازه‌ی ایده‌ی پتانسیل‌دارش هیجان‌انگیز است. از قدیم گفته‌اند هروقت از هالیوود ناامید شدید، دست به دامن سینمای کره‌جنوبی شوید.

سینمای ژانر کره‌جنوبی سابقه‌ی درخشانی در ارائه‌ی فیلم‌های استخوان‌داری که جای خالی‌شان در سینمای غرب احساس می‌شود دارد؛ درواقع سینمای کره‌جنوبی فقط کمبودهای سینمای ژانر آمریکا را برطرف نمی‌کند، بلکه کاری می‌کند تا عشق نوظهوری نسبت به آن ژانر به دست بیاوریم. در اینکه زامبی‌ها دیگر به‌عنوان عنصر غافلگیرکننده و جاذبه‌ی اصلی یک فیلم شناخته نمی‌شوند، شکی نیست. اما تمام اینها تقصیر زامبی‌های بخت‌برگشته نیست، بلکه از گور کسانی بلند می‌شود که آن‌ها را به چنین هیولاهای بی‌خاصیتی تنزل داده‌اند.

درست درحالی‌که سریال «مردگان متحرک»، یکی از پربیننده‌ترین سریال‌های دنیا، این موجودات وحشی را به یک سری مانع ملال‌آور اضافه برای تمرین هفتگی مبارزه‌ی کاراکترهایش تبدیل کرده است، در آنسوی دنیا «قطار بوسان» با بازگرداندن زامبی‌ها به شکوه گذشته‌شان، بهمان یادآوری کرد که چرا عاشق این هیولاها هستیم. شخصیت اصلی داستان مردی به اسم سئوک وو است که از همسرش جدا شده و این روزها با مادرش و دخترش سوآن زندگی می‌کند. کسی که تمام فکر و ذکرش کار و کار و دوباره کار است، فقط اسم پدربودن را یدک می‌کشد و رابطه‌ی بسیار دورادوری با دخترش دارد.

مقالات مرتبط
نقد فیلم Train to Busan - قطار بوسان
کاملا مشخص است که او دخترش را دوست دارد و از اینکه رابطه‌ی سردی با او دارد ناراحت است، اما هیچ‌وقت تلاشی برای وقت گذاشتن برای دخترش و شناختن او نکرده است. آغاز فیلم مصادف با تولد سوآن است و سئوک با اکراه و به زور قبول می‌کند که سوآن را به‌عنوان هدیه، به دیدن مادرش در بوسان ببرد. با قطار فقط حدود یک ساعت از سئول تا بوسان فاصله است و به نظر نمی‌رسد در جریان این یک ساعت اتفاق عجیب و غریبی بیافتد.

اما حقیقت این است که این سفر قرار است به چیزی بیشتر از یک مسافرت کوتاه تبدیل شود. در عوض این مسافرت قرار است به سفر پدری برای اثبات عشق و وظایف پدرانه‌اش به دخترش که از او قطع امید کرده و احیای رابطه‌ی مُرده‌شان تبدیل شود. زامبی‌های «قطار بوسان» یادآور زامبی‌های «۲۸ روز بعد» هستند؛ زامبی‌هایی که خیلی سریع تغییر می‌کنند و رفتار سراسیمه، دیوانه‌وار و خشونت‌باری دارند. به‌طوری که زامبی‌های «مردگان متحرک» در مقابلشان بچه‌بازی حساب می‌شوند.

اینجا برای اینکه بتوانید از دست آن‌ها قسر در بروید، باید اوسین بولت باشید! دومین تهدیدی که بیشتر از زامبی‌ها ترسناک می‌شود، خود قطار است. سازندگان تصمیم فوق‌العاده‌ای برای قرار دادن مکان وقوع اتفاقات در یک قطار گرفته‌اند. قرار دادن چنین زامبی‌هایی در خیابان یک چیز است، اما تبدیل کردن آن‌ها به مانع بازماندگان در فضای بسته و باریک قطار چیزی دیگر! حالا حتی فرار کردن خشک و خالی هم هزارجور دنگ و فنگ دارد و البته ناگفته نماند که بعضی‌وقت‌ها کاراکترها مجبور به جلو و عقب رفتن در واگن‌های قطار می‌شوند و باید به دل زامبی‌ها بزنند.

نکته‌ی بعدی که در کمتر فیلم این‌چنینی می‌بینیم، نحو‌ه‌ی مبارزه‌ی کاراکترها است. در اکثر فیلم‌های هالیوودی خیلی طول نمی‌کشد که کاراکترهای اصلی شات‌گانی، مسلسلی، آرپی‌جی‌ای، تبری-چیزی گیر می‌آورند، اما خبری از این چیزها در «قطار بوسان» نیست. قوی‌ترین سلاح بازمانده‌ها چوب بیسبال و نوار چسب و کروات و مشت و لگد است. از همه مهم‌تر آن‌ها از این همه دویدن و مبارزه کردن خسته می‌شوند و انرژی‌شان را از دست می‌دهند، درحالی‌که زامبی‌ها قوی و وحشی باقی می‌مانند.

«قطار بوسان» فیلمی نیست که تمرکزش به‌عنوان یک بلاک‌باستر روی خلق سکانس‌های غول‌پیکر و CGI‌ محور و به‌عنوان یک اثر ترسناک روی به راه انداختن خون و خونریزی باشد. در زمینه‌ی خلق سکانس‌های اکشن، خلاقیت و غیرمنتظره‌بودن بیشتر از هرچیزی مورد توجه قرار گرفته است. حتما فیلم‌های بسیاری را می‌شناسید که در آن‌ها حتی پایان دنیا هم تهدیدبرانگیز احساس نمی‌شود و خطری که هزاران زامبی تولید می‌کنند فرقی با یک زامبی ندارند. اما در اینجا حتی یک زامبی هم دردسرساز است و تمام اینها به خاطر این است که «قطار بوسان» چیزی دارد که در کمتر فیلم ترسناک یا فاجعه‌ای یافت می‌شود؛ اینکه جان همه‌ی کاراکترها برای ما اهمیت دارد و مرگشان شوکه‌کننده می‌شود.

با اینکه قوانین ژانر فریاد می‌زنند که بسیاری از این کاراکترها دیر یا زود خواهند مُرد، اما باز نمی‌توانیم برای زنده ماندنشان امیدوار نمانیم. شاید تم‌های داستانی «قطار بوسان» (از قبیله‌گرایی در زمان بحران تا خودخواهی دربرابر نفع جمع) چیزهایی نباشند که در بی‌شمار فیلم‌های آخرالزمانی ندیده باشیم، اما فیلمساز به وسیله‌ی کاراکترهایش که همه مجهز به بازوهای دواین جانسون یا کله‌ی کچل وین دیزل نیستند، بلکه به‌عنوان یک سری آدم‌های کاملا نرمال، باورپذیر می‌شوند، با چنان ظرافت نامحسوس و صادقانه‌ای به آن‌ها می‌پردازد که انگار که تازه از تنور بیرون آمده‌اند.

02/15/2021

سلاااااام رفقااااا حال دلتون کوکه دیگه؟ برای اونایی که فیلم اکشن و هیجانی دوست دارن یه فیلم دارم کفتون ببره .😎😁 راستی پیجمون رو به دوستانتون هم معرفی کنید و پستها رو در گروههایی که عصو هستید به اشتذاک بزارید که منم سر شوق بیام بیشتر براتون بگردم فیلمهای خوب معرفی کنم باشه ؟ ❤😍😘

مهمان (۲۰۱۴)
The Guest
کارگردان: آدام وینگارد
بازیگران: دن استیونز، مایکا مونرو
امتیاز راتن‌تومیتوز: ۹۱ - امتیاز متاکریتیک: ۷۶ - امتیاز آی‌ام‌دی‌بی: ۶/۷

یک مادر محزون، تنها در اتاق پذیرایی خانه‌اش نشسته و با دلتنگی به عکس‌های پسرش که دیگر هرگز از جنگ به خانه باز نخواهد گشت نگاه می‌کند. زنگ در به صدا در می‌آید. یک مرد آمریکایی خوش‌تیپ جلوی در ایستاده است؛ موهای بلوند، چشم‌های آبی نافذ و یک لبخند دلپذیر. کوله‌پشتی نظامی روی کولش دیده می‌شود. به جز اسمش هیچ چیز دیگری همراه ندارد؛ هیچ چیز دیگری به جز حضور شرورانه‌ای که در فراسوی لبخند دلپذیرش با خود حمل می‌کند: «اسم من دیویدـه، خانم پیترسون. من... من پسرتون کیلب رو می‌شناختم. ما با هم دیگه تمرین کردیم و با هم دیگه خدمت کردیم و دوستان خیلی خوبی برای هم شدیم».

مادر کیلب جواب می‌دهد: «اوه. می‌خوایین... می‌خوایین بیایین تو؟». شاید آدام وینگارد با «جادوگر بلر»، یکی از ناامیدکننده‌ترین دنباله‌های تاریخ این ژانر و با «دفترچه مرگ» یکی از بدترین بازسازی‌های لایواکشن سینما را در کارنامه داشته باشد، اما او که با «تو بعدی هستی» (You're Next)، اولین تجربه‌ی کارگردانی ساختارشکنانه‌اش، به جمع فیلمسازان بااستعداد پیوسته بود، با فیلم ترسناک «مهمان»، دومین تجربه‌ی کارگردانی‌اش کاری کرد که تا برای همیشه جای ویژه‌ای در حافظه‌ی فیلم‌های اسلشر داشته باشد. سینما در جریان دهه‌ی گذشته میزبان فیلم‌های متعددی بود که المان‌های بی‌مووی‌های ترسناک دهه‌ی هشتادی را برای ارائه‌ی چیزی نوآورانه دگرگون کردند و «مهمان» نیز یکی از بهترین‌هایشان است.

«مهمان» که حکم ترکیبی از «ترمیناتور» و «هالووین» را دارد یکی از آن نوستالژی‌بازی‌های دل‌انگیزی است که در عین گردهمایی تمام چیزهایی که درباره‌ی سینمای ژانر دهه‌ی هشتاد دوست داریم، غافلگیرکننده ظاهر می‌شود؛ از نورپردازی فریبنده‌ی نئونی‌اش تا موسیقی سینث‌ویو گوش‌نوازش؛ «مهمان» درکنار «او تعقیب می‌کند» یکی دیگر از دسته فیلم‌هایی است که حکم نامه‌ی عاشقانه‌ای به جان کارپنتر را دارد؛ اما به‌جای اینکه به بازآفرینی بی‌خلاقیت خصوصیات سینمای کارپنتر تبدیل شود، به‌جای اینکه به یک ادای دین پوچ سقوط کند، از خصوصیات سینمای کارپنتر نه به‌عنوان مقصد، بلکه به‌عنوان شروعی برای رسیدن به مقصدی غیرمنتظره استفاده می‌کند.

«مهمان» عشقش به کارپنتر را نه با تکرار خشک و خالی عناصر سینمای او، بلکه با افزودن به ژانری که کارپنتر یکی از خالقانش است، با ساختن چیزی که شفتگی‌مان به این ژانر را تازه‌سازی می‌کند در عمل ثابت می‌کند. جنبه‌ی هیجان‌انگیز «مهمان» این است که چقدر بااعتمادبه‌نفس به نظر می‌رسد. فیلم به اندازه‌ی دیوید (دن استیونز) که جلوی در خانواده‌ی پیترسون حاضر می‌شود، بی‌نقص و خیره‌کننده است؛ اعتماد‌به‌نفس از تک‌تک فریم‌های فیلم به بیرون تراوش می‌کند.

آدم وینگارد کنجکاوی مخاطب را با جزییات مبهمی درباره‌ی گذشته‌ی دیوید برمی‌انگیزد؛ از یک طرف آ‌ن‌قدر سرنخ فراهم می‌کند که مخاطب را گرسنه دنبال خودش می‌کشد، اما از طرف دیگر آن‌قدر زیاده‌روی یا کم‌کاری هم نمی‌کند که معما زودتر از موعد لو برود یا مخاطب قلابی برای درگیری با داستان نداشته باشد. «مهمان» بخش قابل‌توجه‌ای از موفقیتش را مدیون بازی استیونز است.

نقش‌آفرینی او در آن واحد دیوید را به‌عنوان شخصیتی گوشه‌گیر، مهربان و شوم ترسیم می‌کند. از یک طرف دوست داریم باورش کنیم، اما از طرف دیگر نمی‌توانیم؛ از یک طرف می‌دانیم دارد دروغ می‌گوید، اما از طرف دیگر اهمیتی نمی‌دهیم. ویژگی برتر و مشترک آن با بسیاری از فیلم‌های دهه‌ی گذشته، کلیشه‌زُدایی‌اش از آنتاگونیستش است.

فیلم‌های اسلشر به آنتاگونیست‌های رُک‌و‌پوست‌کنده‌شان معروف هستند؛ به این معنی که وقتی با صورت‌چرمی، مایکل مایرز یا ترمیناتور مواجه می‌شوی، می‌دانی که آن‌ها قصد جانت را کرده‌اند؛ می‌دانی که باید در خانه بمانی، در را به روی آن‌ها قفل کنی و از هر وسیله‌ای که گیرت می‌آید به‌عنوان سلاح استفاده کنی. اما این کلیشه درباره‌ی دیوید صدق نمی‌کند؛ او آنتاگونیست مُدرن پیچیده‌ای است که بدون اینکه آژیر هشدار خانواده‌ی پیترسون را به صدا در بیاورد، به جمع آن‌ها نفوذ می‌کند و از اندوه آن‌ها برای باز کردن جایش در بین آن‌ها سوءاستفاده می‌کند.

نکته‌ی کنایه‌آمیزش این است که اگر هیولاهای کلاسیک اسلشر به‌دلیل ماهیت بیش از اندازه زشت و خطرناکشان لو می‌روند، دیوید در نقطه‌ی مقابل آن‌ها، به‌دلیل ماهیت بیش از اندازه ایده‌آلش لو می‌رود. همچنین برخلاف اکثر فیلم‌های اسلشر منابع اقتباسش که معمولا حالت جدی و عبوسشان را در همه حال حفظ می‌کنند، «مهمان» بعضی‌وقت‌ها به‌شکل روده‌بُرکننده‌ای خنده‌دار است. وینگارد با استفاده کمدی، اتمسفر امن و آرام کاذبی درست می‌کند تا وقتی که خون و خونریزی آغاز می‌شود و غافلگیری‌ها افشا می‌شوند، با نتیجه‌ی شوکه‌کننده‌ی طبیعی‌تری طرف خواهیم بود.

02/12/2021

سلاااااام رفقااااا حالتون چطوره؟ با فیلمهایی که معرفی میکنم حال میکنید ؟ امیدوارم که خوشتون اونده باشه ...... حالا بیاین که فیلم خیلی مهیج و پر از صحنه های ترسناک براتون آوردم
😉😊
بابادوک (۲۰۱۴)
The Babadook
کارگردان: جنیفر کنت
بازیگران: السی دیویس، نوآ وایزمن
امتیاز راتن‌تومیتوز: ۹۸ - امتیاز متاکریتیک: ۸۶ - امتیاز آی‌ام‌دی‌بی: ۶/۸

گرچه فیلم ترسناک «بابادوک» اولین فیلم از نوع خودش نیست، اما اگر بخواهیم تحولی که ژانر وحشت در جریان دهه‌ی گذشته به سوی پذیرفتن ریسک‌های بیشتر و تن دادن به اهداف جاه‌طلبانه‌تر کرده است را بررسی کنیم، همه‌چیز از آن آغاز می‌شود. «بابادوک» اولین نمونه از نوع خودش نبود، اما در زمانی‌که ژانر وحشت در وضعیت سرگردانی به سر می‌برد، حکم یک فانوس دریایی را داشت که مجددا پتانسیل‌های این ژانر را بهمان یادآوری کرد.

به این ترتیب، فُرمول «بابادوک» تبدیل به سرمشقی شد که مولفه‌های آن را بارها و بارها در فیلم‌های بعد از خودش دیدیم. اینکه فیلمسازان بعدی، از «بابادوک» الهام گرفته بودند یا از منابع الهام «بابادوک» الهام گرفتند مهم نیست؛ مهم این است که «بابادوک» به اولین نشانه از زلزله‌ای که قرار بود ژانر وحشت را در چند سال آینده زیر و رو کند تبدیل شد.

نه‌تنها منتقدان آن را یک‌صدا به‌عنوان یادآوری این نکته که این ژانر چه میدان دست‌نخورده‌ای برای روایت داستان‌های عاطفی پیچیده است تحسین کردند، بلکه از جنیفر کنت هم به‌عنوان یک صدای خلاقانه و فمنیست تازه در سینما یاد کردند. داستان با وقوع یک تراژدی سوزناک آغاز می‌شود. شوهر آملیا هنگام رساندن او به بیمارستان برای به دنیا آوردن فرزندشان، ساموئل، در اثر تصادف کشته می‌شود.

از آن زمان تاکنون آملیا، سم را تنها بزرگ کرده و تاکنون تولدش را جشن نگرفته است. فیلم مدت زمان قابل‌توجه‌ای را به معرفی و پرداخت موقعیت ذهنی کاراکترهای اصلی‌اش صرف می‌کند. از همان ابتدا کم‌کم متوجه می‌شویم که سایه‌ی مرگ شوهر آملیا بعد از هفت سال هنوز کنار نرفته و آملیا و سم در موقعیت روانی به‌شدت آشفته، بی‌قرار و ناامیدکننده‌ای روزگار می‌گذرانند.

مرگ برای آملیا هنوز تازه‌ی تازه‌ است و به نظر می‌رسد این فضای بی‌حال و خاکستری خانه در ذهن شخصیت‌ها هم همین‌گونه است. از طرفی آملیا در محل کارش هم از صبح تا شب با چهره‌های افتاده و مایوس پیرزن و پیرمردهای آسایشگاه سالمندان، رو‌به‌رو می‌شود و همین موضوع تقریبا هر رنگی را از زندگی‌اش خارج کرده است. سم هم وضعیت بهتری ندارد، و آن هم دقیقا از روحیه‌ی ضعیف مادر و نبود پدر سرچشمه می‌گیرد.

او طبیعتا مثل تمام بچه‌های پرجنب‌و‌جوشی که می‌شناسیم، با عشق و توجه‌ کافی روبه‌رو نمی‌شود. اینجا یک مادر سالم می‌تواند فعالیت‌های مختلف و خیال‌پردازی‌های بیش‌ از‌ اندازه‌ی او را کنترل کند. اما مسئله این است که یکی باید به خود آملیا کمک کند. هرچند که رابطه‌ی مادر و فرزندی قدرتمندی بین آن‌ها جریان ندارد. این را به خوبی می‌توان از نحوه‌ی خوابیدن آن‌ها، تشخیص داد.

آملیا و ساموئل پشت به پشت یکدیگر و با فاصله می‌خوابند. مشخصا این فاصله‌ در رابطه‌ی آن‌ها هم وجود دارد. اینجا است که سر و کله‌ی یک کتاب قصه‌ی کودکانه اما خوفناک به نام بابادوک پیدا می‌شود که سم از مادرش می‌خواهد آن را برایش بخواند. قصه درباره‌ی موجودی است که شب‌ها ظاهر می‌شود و کسانی که صورت هولناک او را ببینند، آرزو می‌کنند که کاش بمیرند. آملیا کتاب را پاره می‌کند و می‌سوزاند. بابادوک را می‌توانیم از جمله بهترین فیلم های ترسناک بدانیم.

اما آقای بابادوک جایی عمیق‌تر لانه کرده که با خاکسترشدن ور‌ق‌های کتاب، از بین نمی‌رود. چیزی که بابادوک را به هیولای استثنایی‌ای تبدیل می‌کند این نیست که او حکم یک موجود شرور که باید شکست داده شود را دارد، بلکه او شرارتی نشات گرفته از شیاطین درونی خود کاراکترها و وسیله‌ای برای بررسی اینکه قربانیان یک فاجعه چگونه با غم و اندوهشان دست‌وپنجه نرم می‌کنند است. اینجا است که موضوع به اینکه عشق مادرانه چگونه به سرعت می‌تواند به تنفر و بیزاری منجر شود تبدیل می‌شود.

السی دیویس در نقش آملیا تماشایی است؛ تماشای اینکه یک مادر بامحبت چگونه به زنی هذیان‌گو و خطرناک تبدیل می‌شود دردناک است. نوآ وایزمن در نقش پسرش هم که با ترس ناشی از ترک شدن دست‌وپنجه نرم می‌کند، یکی از بهترین نقش‌آفرینی‌های کودکی که تاکنون دیده‌اید را به نمایش می‌گذارد. نتیجه به فیلمی منجر شده که فقط نمی‌ترساند، بلکه مهم‌تر از آن، پاسخی برای اینکه چرا می‌ترساند هم فراهم می‌کند.

Address

Seattle, WA

Website

Alerts

Be the first to know and let us send you an email when FEAR CLUB posts news and promotions. Your email address will not be used for any other purpose, and you can unsubscribe at any time.

Share

Share on Facebook Share on Twitter Share on LinkedIn
Share on Pinterest Share on Reddit Share via Email
Share on WhatsApp Share on Instagram Share on Telegram